پایان یکی از شعرخوانیهام، در پاسخ به پرسش یکی از حضّار، ورّاجیم گُر گرفت و از علم بدن گفتم و شهوتِ نظر، و اینکه چرا آدمها برای فرار از سکس اینهمه به سکس فکر میکنند، نماز میخوانند، روزه میگیرند و آنها که اهل این هر دو نیستند از «پرانایا» که تکنیکی برای تنظیم نَفَس در یوگاست کمک میگیرند. مردها اغلب از زن فرار میکنند برای همین است که سوی او هجوم میبرند. این مشکل اساسی طلبهها، علیالخصوص راهبههای مسیحیست. سکس نیازی اساسیست اما دین تلاش میکند آن را منع کند چرا!؟
دست میکنی توی دماغت که راحت نفس بکشی، دماغ خوشش میآید اخلاق ولی اعتراض میکند، میگوید حالش را بههم زدی اما در حقیقت چیزی بههم نخورده تنها دماغی حال کرده و دین با همین حال كردن است که مشکل دارد. اخلاق میخواهد شما را از… آزاد کند، پس به بندتان میکشد. برای همین است که مردم اغلب به آزادی از… فکر میکنند، کسی آزادی برای… نمیخواهد. آزادى عليه چيزى نيست، آزادى براى هرچيز و هركسىست، اگر برای خودت داد میزدی از شرّ شاه خلاص نمیشدی و گیر فقیه نمیافتادی. حرف، دکّان است! نظر آن را زیر و زَبر میکند، طرفی درکار نیست. به شخصه اگر چشمی سوی من تیری بتکاند، فکرم را سپر نمیکنم، دل میشوم که خودم را هندل بکنم. هندیها در این باره پیشروترند، «تانترا» را فرا گرفتهاند که علم بدن در دل دادن است. خلاصه اینکه در پایان آن شعرخوانی زنی بیبزک که هندی بود پیشنهاد کرد با هم به معبدی برویم که آن شب قرار بود آنجا خودش را لخت کند، رفتیم و یک آزادی برای من در بدن حاصل شد، دیگر این چشم نبود که بدن را پشم كرده بود بلكه يک آزادى چهارزانو توى ذهنم داشت به من كه آن زن بود نگاه مىكرد، حالا بايد فقط برای من روی تن مینوشتم که اینهمه کاغذ خراب نکنم، پس همیشه از جماعت حماقت سر نمیزند. گاهی میشود با کسی بود و هیچکس نبود، تولد این هیچکس را اگر امشب که به دنیا آمدهام اعلام نکنم چه کنم!؟