یادداشت مترجم: ميخائيل باکونين در کتابش دولتگرايي و آنارشي (1873) در کنار پرداختن به پيششرطهاي لازم براي تحقق يک انقلاب اجتماعي در روسيه به نقد دولتگرايي مارکسيستي ميپردازد. گرچه آنارشيستها و مارکسيستهاي قرن نوزدهم بر امحاي دولت متفقالقول بودند، مارکسيستها ايجاد يک «دولت کارگري» را پس از پيروزي انقلاب پرولتري ضروري ميدانستند. بهزعم باکونين، تأسيس يک دولت خلقي در سپيدهدم انقلاب هرآينه ناگزير سلطه و بردگي را در پي خواهد داشت. مارکس نيز در يادداشتهايش درخصوص همين کتاب تصريح ميکند که «حاکميت طبقاتي کارگران… فقط تا آن زمان وجود خواهد داشت که زيربناي اقتصادي حيات طبقات پابرجا باشد»[۱]. ازاينرو، برخلاف باکونين که خودآييني (autonomy) سوژههاي سياسي را پيشفرض هرگونه دگرگوني اجتماعي ميداند، مارکس، بهقول باليبار، «اين خودآييني را نه بهمثابهي فرضي پيشين، بلکه بهمثابهي محصول حرکت خويش مينگرد»[2]. حال پساآنارشيستهاي امروزي با تکيه بر تفسير باکونين از دولتگرايي مارکسيستي و تجربهي اردوگاه، نقد وي را پيشگويانه ميخوانند. هرچند آنان ميکوشند با فاصلهگرفتن از ستايش خام از خودآييني و خودانگيختگيِ (spontaneity) غريزي سوژههاي سياسي و همچنين با رجوع به آراي متفکران پساساختارگرا ـبهويژه فوکو، دلوز و ليوتارـ نظريهي سياسي آنارشيستي را غنا بخشند. متفکران پساساختارگرا با امتناع از ارائهي يک نظريهي سياسي کلي و با تحليل عرصههايي همچون دانش، ميل و زبان، گفتار اومانيستياي را که بنيان آنارشيسم سنتي و ليبراليسم است، واژگون ميسازند. آنان با بررسي وضعيتهاي انضمامي سلطه در حوزههاي مختلف از ارائهي قسمي بنيان براي نظريهي سياسي سرباز ميزنند. براي آنان بنيانباوري (foundationalism) از بازنمايي جدا نيست. بههمين جهت، استقبال پساآنارشيستها از تفاسير پساختارگرايانه توگويي تلاشيست براي بازگرداندن قطار آنارشيسم به ريل. آنان ميکوشند با تمسک به آراي اين متفکران بر تناقض آنارشيسم سنتي غلبه کنند: حذف اومانيسم بهعنوان آرخه (arche) يا بنيان متافيزيکي نظريهي سياسي آنارشيستي. به همين دليل، اصطلاح خُردسياست (micropolitics)، که نخستين بار توسط دلوز و گتاري بهکار برده شد، بسيار مورد توجه پساآنارشيستها قرار گرفته است. خُردسياست به گونهاي نظريهپردازي سياسي اشاره دارد که مختصّ مناطق، انواع و سطوح مختلفي از فعاليت سياسي است. براساس اين مفهوم، گرچه سرمايهداري هنوز نتوانسته يوتوپياي خود يعني حصول ظرفيت لازم براي جدايي از دولت را محقق سازد، انتشار سرمايه در همهي منافذ جامعه کمرنگشدن تمايز آشکار دولت و جامعه را درپي داشته است. در چنين وضعيتي است که مايع روان و همهجاحاضر سرمايه هر آن چيزي را که بالقوه قابليت ايجاد ارزش اضافي دارد دربرميگيرد. بدين ترتيب، جامعه و دولت اکنون بخشي از واقعيتي فراگير را تشکيل ميدهند که در آن سرمايه جملگي به سرمايهي اجتماعي بدل گشته است. ▪️▪️▪️
براساس تصوري غالب، آنارشيسم و تفکر فلسفي معاصر در فرانسه واجد هيچ قرابت ذاتي نيستند. از ميان متفکران بزرگ فلسفهي معاصر فرانسه -ژاک دريدا، ژيل دلوز، ژان فرانسوا ليوتار، ميشل فوکو، آلن بديو، ژاک رانسيرـ هيچکدام علنن پذيراي سنت آنارشيستي نشدهاند. از ميان آنان، تنها رانسير گهگاه اين اصطلاح را به همان تعبير که آنارشيستها از آن مراد ميکنند بهکار برده است. بين اين متفکران و سنت مارکسيستي همواره گفتگو در جريان بوده است. در اغلب موارد نيز، اين گفتگو مستلزم انواع مختلفي از دستکاري در تفکر مارکسيستي است. با اينحال، باوجود اعوجاجهاي صورت گرفته براي همسوساختن مارکس با تفکر معاصر، شايد اين پرسش به ذهن متبادر شود که آيا بهتر نبود اين دسته از متفکران صرفن سنت جديدي مييافتند تا در بستر آن تفکرشان را تثبيت کنند؟ در جايي ديگر دربارهي جريان آنارشيستی که به تفکر دلوز، ليوتار و فوکو ميپردازد، چيزهايي نوشتهام. در اينجا نيز قصد دارم از همان مضامين بهره گيرم، اما آنها را به گونهاي متفاوت مفهومپردازي کنم. دو متفکري که ميخواهم بهطور ويژه بر آنان متمرکز شوم فوکو و رانسير هستند. بحث اين است که فوکو و رانسير، عليالخصوص در پيوند با هم، بينش آنارشيستي پرنفوذي ارائه ميدهند که به يکباره هم از دل سنت آنارشيستي پديد آمده هم آن را تداوم ميبخشد. البته آنها درخصوص ظهور اين بينش و ارتباط آن با سنت آنارشيستي حرفي نميزنند. ليکن آناني که در اين سنت حضور داشته و آن را دنبال کردهاند، اميدوارم بتوانند اين بينش جديد را نيز مثل خانهي خود بدانند، گرچه چيدمان بعضي از اسباب و اثاثيهي اين منزل تغيير کرده است. برويم سر اصل مطلب. يکي از راههاي نشاندادن تفاوت ميان مارکسيسم و آنارشيسم پرداختن به تفاوت دو اصطلاح زير است: بهرهکشي exploitation و سلطه domination. بهرهکشي اصطلاح مارکسيستي است و گرچه اصطلاحي اقتصادي است، مفاهيم سياسي را نيز دربرميگيرد (البته در زمان حيات مارکس اقتصاد و سياست از هم جدا نبودند؛ تنها اقتصاد سياسي وجود داشت). بهرهکشي به فرآيندي در سرمايهداري اشاره ميکند که طي آن ارزش اضافي از کارگر اخذ ميشود. اساسن از آنجايي که ارزش يک محصول در کار انجامشده براي توليد آن قرار دارد و چون کارگران تماميت آن ارزش را دريافت نميکنند، ارزشي وجود دارد که در طي اين مسير توسط سرمايهدار اخذ ميشود. آن ارزش ارزش اضافي است. اگر نظام سرمايهداري پايان نپذيرد، هيچ پاياني براي اخذ ارزش اضافي و بههمين ترتيب بهرهکشي از نيروي کار متصور نيست (Marx 1976: Parts 3-5). سلطه، «برابرنهاد» آنارشيستي بهرهکشي، تنها يک اصطلاح متفاوت نيست، بلکه اصطلاحيست از گونهاي متفاوت. اگرچه براي بسياري از آناني که آشناييشان با آنارشيسم سطحي است اين اصطلاح صرفن نقد از دولت را تداعي ميکند (يا بهتبعيت از خدا و دولت باکونين، يادآور نقد دين و دولت است)، اين تلقي خوانشي غلط از اصطلاحي را ارائه ميکند که بسيار منعطفتر از اينهاست. هيچ شباهتي ميان شکلِ دولت، آنارشيسم و اقتصاد و مارکسيسم وجود ندارد. براساس تعريف ما شايد بهرهکشي در ابعادي وسيعتر به روابط قدرت سرکوبگر اشاره کند. از آنجايي که به باور بسياري قدرت و سرکوب به يک قلمرو تعلق دارند، شايد وسوسه شويم تا با سادهسازي تعريف سلطه آن را به روابط قدرت مربوط سازيم. بااين وجود اين کافي نيست. براساس دلايلي که هنگام بحث از فوکو ارائه خواهد شد، وجود قدرت فيالنفسه متضمن سرکوب نيست. اگر تعريف نخست را بپذيريم متوجه خواهيم شد که چرا مفهوم سلطه از بهرهکشي متفاوت است. اولن اگرچه بهرهکشي اساسن يک مفهوم اقتصادي است، سلطه نيز اصولن مفهومي سياسي است و به روابط قدرت مربوط ميشود. ثانين مهمتر اين که سلطه نسبت به بهرهکشي مفهوم انعطافپذيرتري است و ميتواند روابط موجود در عرصههاي اجتماعي مختلفي را نيز شامل شود. درست است که سلطهي اقتصادي مسلمن وجود دارد، اما سلطهي نژادي، جنسيتي، جنسي، فرهنگي، خانوادگي و غيره هم هست. سلطه برخلاف بهرهکشي ميتواند در هر حوزهاي از تجربهي اجتماعي رخ دهد. بهرهکشي گرچه آثارش در سراسر گسترهي اجتماعي منتشر ميشود، مشخصن در يک قلمرو اجتماعي خاص قرار دارد: قلمرو کار. نطفهي کل فلسفهي سياسي در همين وجه تمايز موجود ميان اين دو مفهوم است که بسته ميشود. ما نميتوانيم خیلی اين فکر را پي گيريم. بااينحال بگذاريد بگويم که اگر مسألهي بنيادين روابط انساني بهرهکشي است، پس شيوهي درست پرداختن به آن به ميانجي مداخلهاي صورت ميپذيرد که تمرکزش بر قلمرو اقتصاد است. مداخله در حيطهي اقتصاد خود مستلزم حضور افرادي است خبره. معهذا اگر سرکوب بهتمامي در نهايت همان سرکوب اقتصادي است، پس منطقيست که مقاومت در برابر آن توسط افرادي رهبري شود که از اقتصاد سررشته دارند. اين امر موجب ميشود تا آناني که از دانش کافي در اين حيطه برخوردار هستند جايگاهي ويژه کسب کنند. در اينجا شايد با نظر به ايدهي يک حزب پيشرو کسي نقش حزب در رهبري مبارزات سياسي را يادآور شود، يعني حزبي متشکل از افراد خبره که تحليل و مداخلهشان راهگشاي مقاوت سياسي است. وگرنه، آنجايي که مسألهي بنيادين روابط بشري سلطه است، ديگر جايي براي يک حزب پيشرو وجود ندارد. زيرا مبارزهي سياسي در اشکال مختلفي رخ ميدهد. شايد براي اين يا آن شکل از سلطه افراد خبرهاي وجود داشته باشند، ولي براي سلطه هيچ فرد خبرهاي وجود ندارد. ازاينرو مقاومت آنارشيستي در برابر آوانگارديسم مارکسيستي را ميتوان در مفاهيم بنياديني يافت که هر يک براي تحليل واقعيت و مبارزهي اجتماعي از آن بهره ميجويند. ميخواهم بر سويهاي متفاوت اما نهچندان بيربط از سلطه انگشت بگذارم. اگر مفهوم سلطه انعطافپذير است، آنگاه ظهورهاي مختلف آن را نميتوان به يک شکل خاص از سلطه تقليل داد. بهعنوان مثال، سلطهي جنسيتي شايد به بهرهکشي ربط داشته باشد، اما نميتوانيم آن را به بهرهکشي فروبکاهيم. شايد اين دو نقطهي اشتراکي داشته باشند که احتمالن نيز چنين است. اما هر يک ويژگي خاص خود را داراست که تحليل و مداخلهي خاص خود را نيز طلب ميکند. تحليلهاي جدا اما مرتبط و بومي از پديدههاي سياسي و اجتماعي جايگزين تحليلي يگانه و فراگير ميشود که کل فضاي اجتماعي را دربرميگيرد. بايد تاريخ و خصلت يک شکل خاص از سلطه را دريابيم و بفهميم که چگونه اين شکل از سلطه عمل ميکند و چطور توسط ديگر اشکال سلطه تقويت ميشود يا موجب تقويت و ارتباط با آنها ميشود. بگذاريد به ايدهي ديگري اشاره کنم که بهموجب آن ايدهي قدرت که ذاتي تعريف سلطه است شکلي پيچيدهتر مييابد. بهزباني ساده، تصور ما از قدرت اغلب از اين قرار است: رابطهي مبتني بر قدرت زماني شکل ميگيرد که A بتواند B را وادار کند حتي برخلاف خواست B آنچه را انجام دهد که A از او خواسته (اگر بخواهيم مفهوم ايدئولوژي را نيز در اينجا دخالت دهيم، ميتوانيم با کمي تغيير بگوييم «برخلاف خواست و منافع B »). براساس چنين تفکري دو گونه فرض از قدرت وجود دارد: نخست قدرت همواره بهشکلي آگاهانه اعمال ميشود؛ و دوم اين که قدرت هميشه مبتني بر فرد يا گروهيست که در راستاي منافع خويش فرد يا گروهي ديگر را از انجام آن چيزي بازميدارد که آن فرد يا گروه در غيراينصورت، تمايلي به انجام آن نداشت. بهدليل تضعيف همين دو فرض است که فوکو سهمي بهسزا در تفکر آنارشيستي دارد. مطالعات فوکو عليالخصوص در رابطه با زندان (مراقبت و تنبيه) و جنسيت (تاريخ جنسيت جلد ۱) به ما نشان ميدهند که قدرت نه تنها هوشمند عمل ميکند بلکه بهگونهاي غيرهوشمند و بينام نيز اثر ميگذارد. آثار او همچنين نشان ميدهند که قدرت صرفن محدودکننده نيست، بلکه خلاق هم هست. قدرت فقط مردم را از انجام بعضي کارها بازنميدارد، بلکه ميتواند آنان را به افرادي خاص بدل سازد. او در کتابش درباب مجازات اينطور مينويسد:
نبايد روح را توهم يا محصول ايدئولوژي دانست. برعکس روح وجود دارد، روح واجد يک واقعيت است و دائم با عملکرد قدرتي که بر مجازاتشدگان اعمال ميشود در اطراف، بر سطح و درون بدن توليد ميشود. مسلمن نميتوانيم بهتفصيل شرحي از مطالعات تاريخي فوکو ارائه دهيم. بااينحال بهمنظور ارائهي برداشتي از کار او ميتوانيم اشارهاي کوتاه به يکي از اين مطالعات داشته باشيم. فوکو در تاريخ سکسواليته به انقلاب جنسي دهههاي 60 و 70 ميپردازد و مدعي ميشود اين انقلاب آنطورکه زماني تصور ميرفت رهاييبخش نبود. سکسواليته هنوز از بند رهايي نيافته است، زيرا در صد سال گذشته دقيقن همين سکسواليته معرّف ما بوده است. سکس به رازي براي هويت ما بدل شده است. او با هدف نشاندادن تأکيد فزاينده بر سکس در چند صد سال گذشته تغييرات صورتگرفته در آيين کاتوليکي اعتراف (از اعتراف به اعمال تا اعتراف به اميال) همراه با ديگر تغييرات (براي مثال، تأکيد بر مطالعات جمعيتي در تجربهي اقتصاد سياسيِ قرن 18) را دنبال ميکند. بهجاي تندادن به سرکوب ويکتوريايي سکسواليته که تنها در مقطع پاياني قرن بيستم رنگ آزادي را بهخود ديد، ما در عوض بهتدريج به مخلوقات سکسواليته بدل شديم. انقلاب جنسي همچون روانکاوي در گذشته سمپتومي است از ميراث تاريخي ما، نه شورشي عليه آن. البته اين بدين معنا نيست که پيش از قرون 17 و 18 مردم سکس نداشتند. بلکه معناي آن اين است که اعمال مختلفي در طول اين دوره به هم گراييدند که بهموجب آنها تصوري از خود داريم و ما را بهگونهاي خلق ميکنند که مخلوقات سکسواليته باشيم. اميال ما خاصه اميال جنسيمان به «راز بزرگ» کيستي ما بدل شده است. به همين دليل است که بهعنوان مثال، همجنسگرايي به مسألهي روز بدل گشته است، عليالخصوص براي آنانيکه مذهبي هستند. بهعوض اينکه مسأله صرفن اين باشد که چه کسي با چه کسي مشغول چه کاريست، مسأله بر سر هويتهاست.
در اين مطالعات تاريخي فوکو دو ايده را مطرح ميسازد: اينکه قدرت ميتواند به شيوههاي پيچيدهتر از مدلي عمل کند که طبق آن AB را وادار ميکند دست به کاري بزند که A ميخواهد؛ و اينکه قدرت میتواند چيزهايي را بيافريند که پيش از اين وجود نداشتند. با تلفيق اين دو ايده به دو نتيجهي مشخص ميرسيم. نخست اگر قدرت آنگونه که فوکو شرح ميدهد، خلاق است و اگر در سياههي اعمالي ظهور ميکند که بدانها مشغوليم، پس سرکوب نيز بدون حضور سرکوبگران ميسّر است. از آنجايي که مسألهي قدرت صرفن آنچه A در حق B انجام ميدهد نيست، بلکه ساختهشدن A توسط اعماليکه در آنها شرکت ميجويد نيز هست، بنابراين اينکه A بتواند بدون حضور B که درواقع سرکوب ميکند سرکوب شود چندان دور از ذهن نيست. بهعنوان مثال همجنسگرايان بهعنوان همجنسگرايان محصول دسيسهي مردماني نيستند که از افرادي که با همجنس خود ميخوابند، بيزارند. در مقابل، آنان محصول شبکهي پيچيدهاي از اعمال و کردارهايي هستند که سکس را در مرکز تصورمان از خودمان قرار دادهاند. بگذاريد صورتبندي اندک نامتعارفي از اين موضوع ارائه کنيم: همجنسگرايان سرکوب ميشوند زيرا همجنسگرا شدهاند، امري که به جايگاه سرکوبي در جامعه اشاره ميکند که بايد اشغال شود. دومين نتيجه که به يک معنا تکملهاي بر نتيجهي نخست محسوب ميشود، اين است که مناسبات غير سرکوبگرانهي قدرت نيز وجود دارند. اگر نقطهنظر فوکو صحيح باشد، آنگاه ميتوان گفت روابط قدرتي وجود دارند که در بسياري از اعمال ما اگر نگوييم در همه، خانه کردهاند. اين اعمال هم بهشکل جداگانه و هم در ارتباط با ديگران، همواره ما را بهگونهي خاصي از افراد ميآفرينند. افزون بر اين چون قدرت فراگير است، نميتوانيم از طرح اين پرسش که کدام روابط قدرت سرکوبگرند و کدام نيستند، شانه خالي کنيم. با نگاهي به چيدمان قدرت بايد بپرسيم که آيا قدرت براي آناني که در معرض آن قرار دارند چيز بدي ميآفريند و در پاسخ به اين پرسش، نميتوانيم صرفن به گفتن اين بسنده کنيم که مناسبات قدرت بد هستند. زيرا بهموجب اين پاسخ پژوهش سياسي ناگزير اخلاقي ميشود، نکتهاي که اغلب از چشم مارکسيستها بهدور مانده است. کمي بعد به اين موضوع بازخواهيم گشت. مفهومپردازي مجدد فوکو از قدرت سويهاي ديگر به مفهوم سلطه ميبخشد. همانطورکه ميدانيم، سلطه مفهوم انعطافپذيري است که ميتوان آن را در گسترهي وسيعي از حوزههاي هستي اجتماعي يافت. اکنون ميتوانيم بهوضوح بيشتري دريابيم که چرا سلطه مفهوم سياسي مفيدتري از بهرهکشيِ صرف است. بهرهکشي که در معناي ضمني خود به وجود قسمي نقطهي ارشميدوسي [3] در مبارزهي سياسي اشاره ميکند، غناي کردارهايي را که روح زندگيهايمان را شکل ميدهد ناديده ميگيرد. اين کردارها ما را ميآفرينند تا آن کسي که هستيم باشيم و در حين اين آفرينش ممکن است ما را به شيوههايي بيافرينند که بههمان اندازهي شيوههاي بهرهکشي ظالمانه باشد (البته مسلم است که اين شيوهها موجب تشديد بهرهکشي نيز ميشوند). اگرچه فوکو هرگز خود را يک آنارشيست يا همسو با سنت آنارشيستي قلمداد نميکرد، تحليل تاريخي و چارچوب مفهومي وي از سنخ همان جهتگيرياي است که طبق آن سياست بيشتر موضوع سلطه دانسته ميشود تا صرف بهرهکشي. علاوه بر اين فوکو با وسيعترکردن دامنهي مفهوم قدرت، مرزهاي تأمل درباب سلطه را فراتر برد. همانطور که پيش از اين اشاره شد، سلطه به روابط ظالمانهي قدرت در بسياري از عرصههاي مختلف اجتماعي اشاره ميکند. آنچه تحليلهاي فوکو به ما ارائه ميدهند شرحهاي تاريخي هستند از چگونگي ظهور برخي از اين روابط قدرت بههمراه برداشتهاي متعددي از عملکرد قدرت مدرن بهطور اخص. برداشت از قدرت بهمثابهي امري خلاق و نه صرفن بازدارنده، تا حدي عملکردي مدرن از قدرت است، زيرا همانگونه که تاريخهاي فوکو نشان ميدهند، اين نوع از قدرت مستلزم تکنولوژيِ پيشرفتهتر و جمعيتي افزونتر از گذشته است. اين شکل از بسط مفهوم قدرت پرسش چگونگي درک مقاومت را پيش رويمان مينهد. بالاخره اگر روابط قدرت در همهجا وجود دارند و همهجا نيز در حال خلق ما هستند، آنگاه مقاوت سياسي تحت چه نامي بايد رخ دهد؟ فوکو در اين رابطه همواره سکوت کرده است.
او خود را همچون کسي ميدانست که کارش ارائهي ابزارهاي فکري براي مبارزه است، اما از ورود به مباحث استراتژيک يا تجويز گونهاي خاص از مقاوت سرباز ميزد. اين تا اندازهاي از اين موضوع نشأت ميگيرد که بهباور وي اصطلاحات و تعاريف مبارزه ميبايد توسط اشخاصي تعيين شوند که مقاومت ميورزند نه روشنفکراني که اغلب بهنام آنان سخن گفتهاند. بااينحال روشهايي وجود دارند براي توصيف هنجارگرايي مبارزه بدون پذيرفتن انسجام مقاومت. شيوهي ديگر توصيف اين موضوع را ميتوان در آثار ديگر متفکر فرانسوي ژاک رانسير، سراغ گرفت؛ او نسبت به تاريخهاي فوکو احساس همدلي ميکند و همچنين بههمان اندازه، از سخنگفتن بهنام ديگران رويگردان است.
رانسير مسير فکري خود را با شرکت در کلاسهاي لويي آلتوسر آغاز کرد و در نتيجهي شورشهاي کارگري و دانشجويي مه 1968 بود که توانست به آن جهت دهد. در آن زمان درحاليکه آلتوسر به انتقاد از جنبش مشغول بود، رانسير ميکوشيد از مارکسيسمي که اغلب قائل به جدايي ميان کارِ روشنفکراني بود که به رهبري و تفکر درخصوص مقاومت سياسي اهتمام ميورزيدند و کارگراني که تنها کاربست عملي آن را رقم ميزدند فاصله گيرد. رانسير سالها وقت خود را صرف مطالعه و تحقيق درباب تاريخ جنبشهاي کارگري پيشامارکسيستي قرن 19 کرد و در سالهاي دههي 90 به تبيين نظر سياسي پرداخت که بازتابدهندهي آن پژوهش محسوب ميشد. بهزعم رانسير سياستي که نام دموکراتيک را ارج مينهد سياستي است که به يک اعتبار بهشکلي ريشهاي برابريطلب است. اين همان سياستي است که از دل پيشفرض برابري برميخيزد. به بيان ديگر، يک سياست دموکراتيک بايد اين پيشفرض را در بنيان خويش بپذيرد که مبارزان هم نسبت به يکديگر برابرند، هم نسبت به سرکوبگراني که آنها را با خويش برابر نميدانند. در نهايت، يک سياست دموکراتيک مقاومتي است عليه مکانيسمهاي نظامي که نقشها را براساس پيشفرضهاي سلسلهمراتبي توزيع ميکند. همانطورکه او پيشتر مطرح کرده است، سياست تنها زماني رخ ميدهد که اين مکانيسمها در مسير خود توسط اثر پيشفرضي متوقف شوند که تمامن نسبت به آنها بيروني است، اما بدون آن پيشفرض هيچ يک از اين مکانيسمها نهايتن نميتوانند عمل کنند: پيشفرض برابري هرکس و همهکس. رانسير نظامي را که سياست دموکراتيک عليه آن بهپا ميخيزد را پليس مينامد: سياست بهطور کلي بهمثابهي دستهاي از فرآيندها فهم ميشود که از طريق آنها تجميع افراد و توافق براي شکلگيري جمعها حاصل ميشود، يعني سازماني [تشکيليافته] از قدرتها، توزيع مکانها و نقشها و نظامهايي براي مشروعيتبخشيدن به اين توزيع. بهزعم من ميبايد بر اين نظام توزيع و مشروعيتبخش نامي ديگر بنهيم. پيشنهاد ميکنم نامش را پليس بگذاريم. پليس بهعنوان اصطلاحي که رانسير آن را از مطالعات فوکو درخصوص نظارت بر (policing) جمعيت در قرون 17 و 18 گرفته است، ميتوان در واقع شکل بسطيافتهتري از همين مفهوم در فوکو قلمداد کرد. نظام پليسي مجموعهاي است از نقشها و چارچوب هنجارينشان که اشکال ويژهاي از سلطه را تضمين ميکند. اين نظام مردم را در اشکال خاصي ميآفريند، اين مخلوقات را به اشکال خاصي از بودن پيوند ميزند، به برخي نيز اختيار ميدهد تا ديگران را بهشيوههايي خاص قضاوت کنند. با اندک سادهسازي ميتوان گفت که نظام پليسي براي گردش قدرتِ مدّنظر فوکو چارچوبي ميسازد. سياست دموکراتيک هنگامي هويدا ميشود که نسبت به اين نظام پليسي مقاومتهاي خاصي صورت پذيرند. آنچه موجب ميشود اين مقاوتها خصلتي ويژه يابند وقوعشان بهنام برابري آناني است که مقاومت ميورزند. شايد بد نباشد به بعضي از اين مقاومتها اشاره کنيم: جنبش حقوق مدني در ايالات متحده، مه 1968 در فرانسه و اخيرن نيز جنبش زاپاتيستا در مکزيک نمونههاي مربوط به سياستِ کموبيش دموکراتيک محسوب ميشوند. کليد فهم ديدگاه رانسير درک نقشي است که مفهوم برابري ايفا ميکند. همچنين ممکن است مطالباتي در ارتباط با سياست دموکراتيک مطرح باشند که معمولن نيز هستند. بااينحال، آنچه به يک جنبش سياسي خصلت دموکراتيک ميدهد، نه مطالبات مطرحشده در آن بلکه پيشفرضي است که اين جنبش از دل آن برميخيزد. صرف مطالبهي برابري قراردادن بخش عمدهاي از قدرت سياسي در دستان آناني است که آن مطالبات را دريافت ميکنند. درست مثل اينکه کسي خود را در موضعي قرار دهد که در اصل منفعلانه است. مطالبهي برابري يعني قرباني بودن، حتي اگر اين قرباني عصباني و سازمانيافته باشد. درمقابل، پيشفرض قراردادن برابري يعني فعال بودن، يعني خود را در وهلهي نخست با سرکوبگران يا آناني که از اين سرکوب نفع ميبرند برابر دانستن و آنگاه تنها از پس اين است که مطالبات مطرح ميشوند. ليکن اين مطالبات نه از دل گونهاي فقدان متعلق به سرکوبشدهگان که ديگران بايد برآورده سازند، بل از دل بهرسميتشناختن برابري از طرف خود فرد برخواهد خواست؛ به موجب اين بهرسميتشناختن، فرد از ديگران ميخواهد دست از تضييع حقوق وي بردارند. اين خواستهاي است قوي نه ضعيف، فعال نه منفعل. بهنظر رانسير آنچه از دل يک سياست دموکراتيک برميخيزد يک سوژهي سياسي است. در واقع او ظهور يک سياست دموکراتيک را سوژهشدن subjectification مينامد. آنجايي که زماني افراد در سيطرهي مکانيسمهاي يک نظام پليسيْ متفرق بودند، با ظهور سياست دموکراتيک سوژهي جمعي مقاومت وجود خواهد داشت: پرولتاريا، زنان، مردم فلسطين، آمريکاييان آفريقاييتبار و غيره و درست همانطور که فوکو چگونگي ظهور اشکال خاصي از سلطه را در مسيرهاي تاريخي خاص نشان ميدهد، رانسير ميکوشد دريابد چگونه ميتوان نسبت به اين اشکال سلطه مقاومت ورزيد، آنهم بدون توسل به هر شکلي از سياست هويتي. اگر توصيفهاي ارائهشده درخصوص نظام پليسي همانهايي هستند که فوکو شرح داده است، امتناع از پذيرش اين نظام پليسي نيز تحت عنوان خصلتي صورت ميگيرد که جملگي آن توصيفها را پس ميزند (بهعنوان مثال برابري). فوکو اغلب بهغلط، با سياست هويتي پيوند خورده که بهدليل ويژگي تحليلهاي تاريخي او است. آنچه رانسير به ما نشان ميدهد اين است که ميتوان تحليلهاي فوکو را درک کرد بدون اين که مجبور باشيم چنين موضع سياسي محکومبهشکستي را بپذيريم.
افزون بر اين، سياست رانسير با اصول اصلي مؤثر بر آنارشيسم خواناست. اگر برابري همان سنگمحک يک سياست دموکراتيک است، پس ديگر نيازي به افراد پيشرو [آوانگارد] يا تقسيمبندي ميان آناني که فکر ميکنند و آنهايي که عمل ميکنند نيست. اين همچنين بدين معناست که ملازم با آن، فرآيند سياست -و نه فقط نتايج آن- نيز ضروري است. اين نکتهاي است که اغلب آنارشيستها بر آن پاي فشردهاند. چگونگي مبارزه و مقاومت ما بينش ما در ارتباط با اينکه جامعه بايد چگونه باشد را بازتاب ميدهد. نميشود گفت که الان مقاومت ميکنيم و بعد برابري را ميسازيم. با توجه به تجربهي مربوط به جنبشهاي انقلابي قرن بيستم، اين حقيقت بايد اکنون آشکار شده باشد. اين حقيقتي است که آنارشيستها آن را بهرسميت ميشناسند، از لحاظ نظري توسط رانسير صورتبندي شده و مقدمات آن نيز توسط تاريخهاي فوکو فراهم گشته است. اگر برآنيم تا درسهايي از تاريخ گذشته را با خود حمل کنيم، بايد مبارزه را نه با دموکراسي بهمثابهي يک هدف، بلکه بهگونهاي دموکراتيک در نامستورياش درک و عمل کنيم. بدين ترتيب، تفسير آنارشيستي از متفکران معاصر ميتواند با نوشتههاي آنارشيستي دو سدهي اخير درهمآميزد و راه رسيدن به آيندهاي دموکراتيکتر از زمانهاي که در آن بهسر ميبريم را نشان دهد.
مترجم: نیما عیسیپور
اين مقاله ترجمهايست از:
Anarchism from Foucault to Rancière by TODD MAY, in ‘Contemporary Anarchist Studies: An introductory anthology of anarchy in the academy’ Edited by Randall Amster and…, Routledge, 2009. PpA.11-18.
پانويسها:
[1] . مارکس، کارل، اسناد بينالملل اول، ترجمهي مراد فرهادپور و صالح نجفي، تهران، انتشارات هرمس، 1392، ص 155.
[2]. نامهاي سياست، گزينش و ويرايش: مراد فرهادپور، بارانه عماديان، آرش ويسي، تهران، نشر بيدگل، 1391، ص 44.
[3]. نقطهي ارشميدوسي، گونهاي چشمانداز فرضي برتر است که به ناظر اجازه ميدهد تا از نقطهنظري تماميتبخش ادراکي اُبژکتيو از موضوع مورد بررسياش داشته باشد. ايدهي «حذف خود» از اُبژهي شناسايي بدينمنظورکه شخص بتواند آن را در نسبت با ديگر چيزها ببيند، يکي از مباحث مربوط به اين مفهوم است.