نوشتار حاضر در گذاری نظری- تاریخی به چگونگی پاگیریِ ایده کمونالیسم میپردازد؛ ایدهای که از جانب بعضی چپها٬ آنارشیستها و کمونیستهایِ سابق٬ به عنوان یک راهکارِ سیاسیِ متکامل و مدرن تبلیغ میشود.
از دهه ۸۰ میلادی حملهی کاپیتالیسم به اردویِ کار بطور فزایندهای گستردهتر شده؛ حیات و محیطزیست بطرز جبرانناپذیری رو به ویرانی گذاشته؛ شکافِ طبقاتی٬ فقر٬ بیکاری٬ قحطی٬ جنگ و مهاجرت … در ابعاد افسانهای گسترش یافتهاند. حتی آکادمیست های بورژوا نیز با ارقام و اعداد٬ اذعان میکنند که «فقیرزادهها فقیرتر میمیرند و آقازادهها٬ ثروتمندتر از دنیا میروند!»
به تناسبِ افزایشِ تصاعدیِ ثروتِ سرمایهداران٬ برخورداریِ کارگران از تسهیلات اجتماعی و دولتی کاهش یافته است. دولتها بیوقفه درپی پسگیری دستاوردهایِ طبقۀ کارگر و تحمیل ریاضتکشیِ اقتصادی به زحمتکشان هستند. در دهههای گذشته تقریبن در اکثر کشورهای جهان از هزینههای درمانی٬ بهداشتی٬ ورزشی و رفاهی کاسته و بر هزینههای نظامی افزوده و از مالیات بر ثروت کاسته شده و همزمان بر دامنه تجاوزِ حکومتها و گروههایِ فشار به آزادیهای فردی و اجتماعی افزوده شده است. حتی در مرفهترین کشورهای جهان نیز میتوان مصایبِ انسانیِ مناسباتِ کاپیتالیستی را بوضوح دید: آمار فحشا٬ اعتیاد٬ ناامیدی٬ بی اعتمادی و خودکشی در بین جوانان و نوجوانان دهشتناک است. قاچاقِ دختران جوان٬ سوءاستفاده جنسی از کودکان و خرید و فروش بردگان٬ دائما در حال گسترش است. حتی وضعیت حیوانات و محیط زیست نیز بهمراتب وخیمتر شده و ابعادِ تخریب طبیعت٬ به حد جبرانناپذیری بالارفته است. دامنه کنترلِ پلیسیِ حکومتها بقدری وسیع و گسترده گشته که حتی در فانتزی داستاننویسان هم نمیگنجد. افشاگریهای چلسیمانی Chelsea Elizabeth Manning٬ ادوارد اسنودن Edward snowden و اشکان سلطانی تنها گوشههایی از این حقایق دهشتناک را برملا میکنند.
اینها در برههای از تاریخ بشر رُخ میدهند که نیروهای مولده در مرحله بالایی از رشد و تکامل قرار دارند؛ امکانات لازم برای تولیدِ مایحتاجِ حیاتیِ جمعیت کره زمین فراهم است و بشر – بیش از هر زمان دیگر- فرصت٬ موقعیت و صلاحیت آن را را یافته تا در جامعهای انسانی و بینیاز زندگی کند. پس مشکل چیست؟ چرا این حقیقتِ ممکن٬ حتی در رویا و خیال نیز ممنوع و ناممکن جلوه میکند؟
پاسخ نظریهپردازانِ کاپیتالیسمِ جهانی چنین است: در دنیای آزاد٬ هر کس به اندازه استعداد و فعالیتاش٬ از ثروت اجتماعی بهره می برد! تفاوتِ درآمد و نابرابری٬ عین عدالت است! رقابت٬ لازمه رشد و تعالی جامعه است! … کاپیتالیسم شاید بدترین سیستم اقتصادی باشد٬ اما بیگمان بهترین انتخاب است!
پاسخ کنشگران جنبشِ ضدکاپیتالیستی متفاوت است. در واقع فعالین این جنبش در دو گروه اصلی جای دارند: ۱- باورمندان به مبارزه طبقاتی و نگرشِ مارکسی (بدور از مرزبندیها و گرایشات نظری-سیاسی) ۲- چپهای غیرمارکسی. در درون گروهِ بزرگ و ناهمگنِ دوم٬ دو گرایش اصلی وجود دارند: آنارشیستها و سبزهایِ چپ. در بین سبزهایِ چپ٬ یک جریان برجسته وجود دارد که کمونالیسم Communalism نامیده میشود.
نوشتار حاضر به معرفی و نقد نظرات موری بوکچین Murray Bookchin٬ بنیانگذار کمونالیسم اختصاص دارد. درواقع قرار است تا با نگاهی نقادانه٬ به بررسی راهکارهای نظری و عملی کمونالیستها برای خلاصی از مصایب حاضر بپردازیم.
چه ضرورتی برای طرح این بحث وجود دارد؟
۱- تبلیغات رسانهای: یک دهه پس از مرگ بوکچین٬ اسم او بر سر زبانها افتاد: از نیویورک تایمز گرفته تا فاینانشال تایمز٬ مقالاتی را به او و نظریاتش اختصاص دادند. تایمز لندن او را «مهمترین متفکر آنارشیست آمریکالی شمالی، در بیش از یک ربعِ قرن» خواند؛ آن هم در شرایطی که او از دههها پیش٬ از آنارشیسم گسسته بود. بواقع راه یافتن نام بوکچین به رسانههایِ موسوم به «جریانِ اصلی»٬ آنهم تحت عنوان یک «اکوآنارشیست انقلابی»٬ بحثبرانگیز و قابل تامل است.
۲- حضور اجتماعی: کمونالیستها در جریان «اشغال وال استریت»٬ تشکیل «کنفدرالیسم روژاوا» در شمال سوریه و پاگیری «حزب دموکراتیک خلق» در ترکیه شرکت فعال داشتند. شاخه ایرانی این جریان نیز که «حزب حیات آزاد کردستان» یا پژاک PJAK نام دارد٬ اخیرا در کنفرانسی که در بروکسل، در مقر پارلمان اروپا برگذار شد٬ شرکت داشت و برنامه سیاسیاش برای آینده ایران را معرفی نمود. بهعلاوه کمونالیستها نشان دادند که با تکیه بر رگههای آنارشیستیشان٬ قادرند تا از نفرت تودهها از نهادهای دولتی بخوبی بهرهبرداری سیاسی کنند و با تاکید بر سرمایهستیزی٬ اقتدارپرهیزی٬ آزادیخواهی٬ دموکراسیطلبی و صلحجویی سمپاتیهایی را –بویژه در جوانان- برانگیزند.
در دهه ۹۰ میلادی بوکچین تلاشهای مشترکی را با برنی ساندرز Bernie Sanders٬ کاندید انتخابات ریاست جمهوری امریکا سازمان داد. آنها مشترکا کوشیدند تا نیروی سیاسی مطرحی سازمان دهند اما موفقیتی حاصل نکردند. حضور پُررنگ برنی ساندرز در فضای سیاسی امریکا و نزدیکیهای او با بوکچین٬ باردیگر بحث کمونالیسم را پیش کشیده است.
۳- ادعای ارائه بدیل: کمونالیسم یک مکتب نظری یا یک گرایش سیاسیِ مطرح نیست؛ اما ادعا میکند که بدیلی در برابر سوسیالیسم مارکسی دارد. کمونالیستها -با ژستهای انقلابی- وانمود میکنند که مارکسیسم یک دستگاه ایدئولوژیک٬ جزماندیش و ناکارا است. تنزل دادن مارکسیسم به یک نظریۀ سوبژکتیویستی آن هم در شرایطی که طبقه کارگر ایران بطور میلیونی به مبارزه علیه کاپیتالیسم برخاسته و بیش از هر زمان دیگر به مارکسیسم –بمثابه ابزار تحلیل و تجهیز مبارزه طبقاتیاش- نیاز دارد٬ ضروری است.
معرفی و نقد نظریات بوکچین
از نقطهنظر سیاسی زندگی موری بوکچین را می توان به سه دوره سرخ (مارکسیست) یعنی از اوان نوجوانی تا ٬۱۹۵۸ سیاه (آنارشیست) از ۱۹۵۸ تا ۱۹۹۵ و سبزِ چپ (کمونالیست) از سال ۱۹۹۵ به بعد٬ تقسیم کرد.
گذار از سرخ به سیاه
دلایل رویگردانی بوکچین از مارکسیسم٬ در جزوه «گوش کن مارکسیست!»(۱۹۶۹) و مقاله «مانیفست کمونیست: دیدگاهها و مشکلات» (۱۹۹۸) به وضوح تشریح شدهاند:
« پس از خواندن کتاب «دگرگونی بزرگ» اثر کارل پولانی متوجه شدم که کاپیتالیسم بطور طبیعی رشد نمیکند؛ آن هم به گونهای که مارکس با نظریه ماتریالیسم تاریخیاش ادعا میکند. مردم به کاپیتالیسم کشانده شدند در حالی که جیغوداد میکشیدند٬ میجنگیدند و مستمرا با دنیای صنعت و تجارت مقابله میکردند. من بیش از هر زمان دیگر متقاعد شدهام که کاپیتالیسم با همه پیشرفتهای تکنولوژیکاش نه تنها گامی بسوی آزادی نبوده بلکه پسرفتی عظیم برای نیل به آزادی بوده است. من از تمدن Civilization خیلی سرخورده هستم اما این به آن معنی نیست که من یک بدویگرا Primitivist هستم؛ هرگز هم نبودهام. در کتاب «اکولوژی آزادی» انتقاد من از تمدن و جامعه صنعتی فراوان است. در همانجا حملات شدیدی را متوجه اظهارات مارکس کردهام؛ چرا که تمدن و جامعه صنعتی را بخش اجتنابناپذیرِ پیشرفتِ انسان و غلبه اش بر طبیعت دانست.»
«… جنگ جهانی دوم… نقطه پایانی بر کلیتِ عصرِ انقلابات سوسیالیستیِ پرولتاریا گذاشت… که در ژوئن ۱۸۴۸ آغاز شده بودند…»
«… ما براین باوریم که مارکسیسم برای دوره فعلی کاربردی ندارد؛ نه به آن دلیل که زیادی آرمانگرا و انقلابی است، بلکه به این دلیل که به اندازه کافی انقلابی و آرمانگرا نیست…»
«همه کثافات قدیمیِ دهه ۳۰ مجددا بازمیگردند: چرندیاتی مثل “صفبندی طبقاتی”، “نقش طبقه کارگر”، “کادرهایِ دوره دیده”، “حزب پیشتاز” و “دیکتاتوری پرولتاریا”. همه اینها بازگشتهاند؛ آن هم در شکلی مبتذلتر از پیش… آدم بوی کثافت را در … کلوبهای مارکسیستی و سوسیالیستیِ دانشگاهها نیز حس میکند… آیا مسایل امروز ما٬ آن هم در آستانه قرن بیستویکم٬ هیچ تفاوتی نکردهاند؟ یکبار دیگر مُردهها در میان ما شروع به راه رفتن نمودهاند؛ مسخرهگیاش اینجاست که این کار را تحت نام مارکس٬ یعنی کسی که کوشید تا مُردگان قرن ۱۹ را دفن کند٬ انجام میدهند. گویا انقلابِ عصر ما٬ کار بهتری غیر از یک تقلید مضحک نمیتواند انجام دهد: گویا باید به نوبت از انقلاب اکتبر (۱۹۱۷)٬ جنگ داخلی (۱۹۱۸-۱۹۲۰)٬ “صفبندی طبقاتی“، حزب بلشویک، “دیکتاتوری پرولتاریا”، اخلاقیات مقدسنمایانه و حتی شعار “قدرت شورایی” گذار کند…»
«ما دیدیم که طبقه کارگرِ دیگر نقش “عامل تغییر انقلابی”را ایفا نمیکند … آنها در درون چارچوب بورژوایی٬ برای دستمزد بیشتر٬ ساعات کار کمتر و مزایای “حاشیهای” مبارزه میکنند. مبارزه طبقاتی - به معنی کلاسیکاش- تغییر یافته و از سرنوشتِ مرگزایی رنج میبرد که همانا پذیرشِ همکاری کاپیتالیسم است!…» «برخلاف انتظار مارکس٬ طبقه کارگر به لحاظ عددی درحال کاهش است و دائما دارد هویت سنتیاش را بمثابه یک طبقه از دست میدهد… فرهنگ روز و … شیوه تولید… پرولتاریا را به یک قشر بزرگِ خرده بورژوا تبدیل کرده است… ابزارهای تولیدیِ اتوماتیک٬ رفتهرفته جایگزین پرولترها میشوند… تضادهایِ طبقاتی هماکنون جای خود را به تمایزاتِ سلسله مراتبی دادهاند که ریشه در نژاد٬ جنسیت٬ تمایلات جنسی و بویژه تعلقات ملی و منطقه ای دارند.»
«اگر این حکم درست است که یک انقلاب اجتماعی نمیتواند بدون حمایت فعال یا غیرفعال کارگران موفق شود٬ نادرست هم نیست اگر بگوییم که بدون حمایت فعال یا غیر فعال دهقانان، تکنسین ها و دانشگاهیان نیز موفقیتی حاصل نخواهد کرد. بویژه٬ یک انقلاب اجتماعی بدون حمایت جوانان -که طبقه حاکم٬ نیروهای نظامی و مسلح اش را از میان آنها میگیرد- نمیتواند به ثمر برسد. اگر طبقه حاکم بتواند قدرت نظامیاش را حفظ کند، انقلاب علیرغم حمایت وسیع کارگران به شکست خواهد انجامید. این اصل به کرات تجربه شدهاست: در اسپانیا در دهه ۳۰، در مجارستان در دهه ۵۰ و در چکسلواکی در دهه ۶۰. انقلابِ امروزین زمانی بثمر خواهدنشست … که نه فقط سرباز و کارگر٬ بلکه کلیت نسل سربازان، کارگران، تکنسین ها، کشاورزان، دانشمندان، دانشگاهیان و حتی بوروکراتها را به صفوف خود جذب کند. انقلاب آتی، با بیتوجهی به جزوههایِ قدیمیِ و آموزشیِ تاکتیکِ انقلاب، مسیری را در پیش خواهدگرفت که با کمترین مقابله روبرو شود و با استقبال بخشهایِ وسیعترِ مردم -بدور از “موضع طبقاتی”شان- مواجه گردد. انقلاب از تمام تناقضات جامعه بورژوایی … نیرویش را خواهد گرفت. در این صورت است که همه قربانیان استثمار، فقر، نژادپرستی، امپریالیسم و نیز مصرفگرایی، خارجمحدوهنشینی٬ تبلیغات رسانهای، خانواده، مدرسه، بازار و سیستمِ غالبِ مبتنی بر سرکوبِ جنسیتی به صفوف انقلاب کشانده خواهند شد. در این صورت، ساختار انقلاب همچون محتوای آن کامل و فراگیر خواهد شد: به دور از تمایزات طبقاتی، به دور از تمایزات ملکیتی، فارغ از سلسله مراتب و کاملا رهایی بخش… آنچه که میتوانیم از انقلابهای پیشین بیاموزیم همان مخرج مشترکشان است: که همانا محدودنگری ریشهای و بنیادی بود… ما هنوز درگیر همان سئوالی هستیم که مارکس در سال ۱۸۵۰ طرح کرد: چه هنگام باید در شعر ما آینده جایگزین گذشته شود؟ زندهها باید مجاز باشند که مردهها را دفن کنند. مارکسیسم مرده است؛ زیرا ریشه در عصر «کمبود مادی» داشت. اکنون در جامعهای بسیار جلوتر از «عصر کمبود» زندگی میکنیم و این فرصت درخشانی را برایمان فراهم نموده است. همه انستیتوهای نهادینه شدهِ اجتماعی٬ مثل حاکمیتِ طبقاتی، سلطه و اتوریته، پدرسالاری، بوروکراسی، شهر و دولت کهنه شدهاند. امروز، «عدم تمرکز» مطلوبیت دارد؛ نه تنها به عنوان وسیلهای برای بازگرداندن جامعه به ظرفیت انسانیاش، بلکه برای بازسازی یک محیطزیستِ شایسته، برای حفظِ حیات از آلودگیِ مخربِ محیط زیست و فرسایش خاک، برای حفظ یک هوای قابل تنفس و برای حفظ تعادلِ طبیعت.»
بوکچین در ادعانامهاش علیه مارکسیسم تا به آنجا پیش میرود که آنرا «یک نظریه جامعه شناختیِ بورژوایی» قلمداد میکند. با این احوال٬ مهمترین دلایل بوکچین برای گسست از مارکسیسم عبارت بودند از: نارسایی «ماتریالیسم تاریخی» در تبیینِ تکوینِ کاپیتالیسم؛ ناتوانی مارکس در تحلیلِ گذار به کاپیتالیسم؛ ارزیابی جبرگرایانه (دترمینیستی) مارکس از رشد کاپیتالیسم؛ تقدیرِ مارکس از کاپیتالیسم بخاطر نقشی که در پیشبرد جامعه بسوی آزادی٬ پیشرفتهگی و مدرنیته ایفا کرد و دفاع مارکس از سلطه انسان بر طبیعت. بعلاوه بوکچین مدعی شد که مارکسیسم٬ طبقه و نزاع طبقاتی٬ مقولاتِ مربوط به دوره «کمبود» هستند و در دوره «وفور» کنونی٬ بیمعنا شدهاند. به ادعای بوکچین دیگر طبقه کارگر پرچمدار انقلاب نیست؛ انقلاب به حضور همه اقشار و لایههای مردم به دور از تعلق طبقاتیشان به خصوص جوانان و سربازان نیازمند است.