مطلبی که در ادامه میخوانید یکی از سخنرانیهای علی عبدالرضاییست که توسط اعضای گروه کالج شعر پیاده شده است.
وقتی شاعر یا نویسندهای، وقتی مینویسی همه هستی و هیچکس نیستی! پس امروز من به عنوان یک هیچکس حرف میزنم، بدون اینکه بخواهم جانب گروهی را بگیرم. دیروز آقای بنی طرف با خوانش چند سطرِ بزرگ علوی، نتیجه گرفت که علوی و اصلن اغلب نویسندههای ایرانی ضَد عربند! اشتباه ایشان این است که نمیداند کار نویسنده آینهگردانیست. آن را نشان میدهد، بعدش هم به آن “آن” بدل میشود بدون اینکه حتی ربطی به “آن” داشته باشد. مشکل نویسنده ایرانی فقط عربها نیستند، بلکه مشکل فرهنگ عربی و استعمار فرهنگی عربهاست.
خیلیها وطنپرستند اما وطنشان را دوست ندارند. اینها وطن را نمیشناسند و فقط همین افراد هستند که میتوانند راحت تنشان را هم بفروشند. زبان تنِ آدمیست، تنها موطنِ هر آدمیست و فجیعترینِ استعمارها، استعمارِ زبان است. سالهاست زبان پارسی را فارسی کردهایم.
استعمار عربی حتی اسم زبان ما را هم از زبان ما تهی کردهست، چون خوب میدانست که با تجاوز به زبان یک ملت، میشود فکر و خیال آن ملت را هم به آسانی تصرف کرد. میگویند اینقدر به گذشته فرهنگیات نبال و اینطوری بالت را میبندند. اصلن چه بالیدنی!؟ ما مدام نام پدر را یادآوری میکنیم فقط برای اینکه فکر نکنند حرامزادهایم. ما از نژادمان فرار نمیکنیم بلکه آن را دوست داریم، اما نژادپرست نیستیم. یک عده این را نمیفهمند، خب، نفهمند! مینویسند فلانی ضد عرب است چون نمیدانند که فقط غربیها استعمارگر نیستند، ما ضدِّ اعراب نیستیم بلکه ضدِّ استعمار عربی هستیم! چرا کسی نمیفهمد!؟ پارسی زبانیست که مدام تن جامهاش عوض شده اما عوضی نشدهست! همیشه طی هر گفتمانی داد و ستدها با هر زبانی داشته و این اصلیترین استعداد این زبانِ هزار قومیست؛ با اینهمه، هر زبانی چند کلمه برای گویشی روزمره دارد که در صفحه اول شناسنامه آن زبان جای دارد. میگوییم درود، چون سلام شعار اصلی تهاجم فرهنگی عربهاست، تخریبِ الفبای حرفهای ماست. یک روز یک شاعر انگلیسی که تازه فهمیده بود زبان ایرانیها عربی نیست از من پرسید: علی، هِلَو به پارسی چه میشود؟ تا گفتم سلام، پاسخ داد السلام علیک! چون کمی عربی میدانست! صبحبخیر همان صباحالخیر است که باید فراموشش کرد! ما مثل فردوسی به اخراج کلماتی که وارد زبان شدند معتقد نیستیم، به آنها خوشآمد هم میگوییم! اگر در پارسی جایی گرفتهاند، چون واقعن در جاهایی خوش نشستهاند، اما برخی کلمات کلید هویتند، در پارسی باید از اینها خوب نگهداری کرد. بدرود زیباست، سپاسگزاری شیواست! یعنی چه خداحافظ؟ من که خدادار نیستم، خدا ندارم که تو مدام محافظش میکنی! با تحریف نام یک کشور، میشود تاریخ آن کشور را هم تخریب کرد، کردند! ایران نامیدهای زیباست، آن را دوست داریم، اما دوست نداریم اینطوری فکر کنند در دیروز جهان نقشی نداشتیم، اصلن افتخاری در کار نیست، مگر انگلیسیها که مدام بریتیش بودن خود را موکد میکنند نژادپرستند؟ ما با این شناسنامه المثنی مشکل نداریم اما حاضر به فراموشی آن اسم اصلی هم نیستیم. در هر فستیوال جهانی که شرکت میکنم، ضمن اینکه میگویم ایرانی هستم فراموش نمیکنم بگویم ایران نامیده تازهای برای همان پرشیاست. پارس بودن فقط ملی بودن نیست، اشارهای به جغرافیای فعلی ندارد. پارسیسم نوعی بودن است، نقش داشتن در هستیست. ما ریشه از مهر گرفتهایم، مانیزادهایم، زرتشتنژادیم که اولین فیلسوف دوآلیست تاریخ جهان است، این را من نمیگویم، چنین گفت زرتشت نیچه سند است. خیلیها فکر میکنند که نیچه از زرتشت خوشش میآمده، برعکس! اصلن اینطور نبودهست.
شخصن فکر میکنم بدون پرداختن به عمق فلسفه میترائیزم نمیشود وارد گفتمانی ایرانی درباره قومیتها شد. البته، همانطور که اسلام با غلطخوانی میترائیزم به خودش شمایل داده، مسیحیت هم از آن کم تاثیر نگرفتهست. اگر یکی از پدران خشک مغز کلیسا، جناب “ژوستین” در نیمه دوم قرن دوم میلادی، نعل وارو نمیزد و میترائیستها را مقلدان اهریمنی مسیحیت معرفی نمیکرد، شاید هرگز نزاعی بین مسیحیت و میترائیزم درنمیگرفت. کلیسا برای بقای مستقل خود بخش مهمی از تاریخ را تحریف کرد. “ارنست رنان” در کتاب “مبدا مسیحیت” به درستی مینویسد، اگر واقعه مهلکی سدّ راه پیشرفت مسیحیت میشد دنیا حالا میترایی بود. مسیحیت طی جنگی که چهار قرن طول کشید بالاخره بر میترائیزم پیروز شد و بعد از مصادرهاش، اندیشهها و نمادهاش را هم به اسم خودش سند زد. اگرچه انجیل به طور کلی، فامیلی نزدیکی با تورات دارد، اگرچه مسیحیت، دینی ابراهیمیست، با اینهمه اگر در شیوههای فکر، در اجرای مراسم و مناسکشان بیشتر دقیق شویم بیشک با شباهتهای بسیاری که با میترائیزم دارد روبرو میشویم؛ مثلن، رهبانیت و ریاضت، صرف نان و شراب، تثلیث، مراسم تطهیر و غسل تعمید، شام آخر یا عشاء ربانی، روح باوری، اعتقاد به جاودانگی و قیامت در هر دو آئین وجود دارد. یکشنبه یا مهرشید که روز خورشید بود و میترائیستها را دور هم جمع میکرد رفته رفته بدل به روز حضور در کلیسا شد. روشن کردن شمع، زنگ ناقوس، وجود حوضچه آب مقدس دمِ در ورودی کلیساها و همراهی آوازی دستهجمعی با موسیقی نیز از میتراییسم به مسیحیت سرایت کردهست. تاجِ خاری که ویژه میترا بود از سرش برداشته میشود و کلاهگیس عیسی میشود. دوازده مقام میترایی و دوازده فلک که یار و یاور میترا بودند به حواریون دوازدهگانه تبدیل میشوند. هم مسیح هم مهر هر دو در رستاخیز ظاهر میشوند و بر کرسی قضاوت بر اعمال آدمها مینشینند. نشان هلال ماه بالای هفت شاخه شمعدان در بعضی کلیساها نمایی از اینهمانی دیگری را با میترائیزم به دست میدهد چون ماه در آیین میترا نقش نمادین مهمی دارد؛ مقام هفتم در آیین میترا مقام پدرِ پدران است که به مسیحیت هم سرایت کردهست، در نتیجه کشیشها پدر شدند و پاپ پدر پدران شد. همانطور که مهر بره بر دوش دارد، در اغلب کلیساها عیسی را میبینیم که برهای در آغوش دارد. ۲۵ دسامبر روز تولد مهر یا همان انقلاب زمستانیست که در قرن چهارم میلادی بدل به عید کریسمس و روز میلاد مسیح میشود! البته، میترا تفاوتهایی هم با مسیح دارد. مسیح مدام از جنگ دوری میکرد و برعکس، مهر که بعدها علی بن ابی طالب شمشیر دو لبهاش را کش رفت جنگجو بود! اما حکایت این علی خواندنیست.
نئومیتراییستهایی که با شیوع اسلام معاصر بودند، با زیرکی کاری کردند که این دین فقط لعابی ابراهیمی داشته باشد. اینها با قلب مهر و تبدیل آن به رحم و با بردنش در وزنهای فعلان و فعیل به شعار اصلی اسلام جانی میترائیستی دادند. در واقع من فکر میکنم نئومیترائیستها با طرح تشیع، به حمله اسلام پاتک زدند و البته این طرح فقط برای تخریب اسلام پیشنهاد شده بود و پیش از آنکه به وسیلهی علمای جبل عامل دوباره بازسازی شود و شکل امروزی خودش را پیدا کند و مذهبی قلمداد شود، بیشتر کنشی بود که با غلطخوانی اسلام در برابر غلطی به اسم اسلام مقاومت میکرد که البته دلیل اصلی نزاع ابدی مسلمانها با پارسها هم همین غلطخوانیست.
اجازه بدهید حالا به مسئله ایرانیت گریزی بزنم.
هم “پرس” فرانسویها و هم “پرشیا”ی انگلیسیها متاثر از “پرسیس” یونانیهاست، پس جهان و تاریخش سرزمین پارسها را میشناسد اما ایران که البته نامیده خوشایندیست، هنوز در جهان غریبهست. تقریبن از سال ۱۹۳۵ ایران نام رسمی سرزمین آریاییها شد. البته، ایرانی هم در کار نبودهست بلکه اسم با مسمّای اران، وقتی که زیرآبِ فارسی میانه را زدند به ایران بدل میشود! ایران اسم جمع “ایر” است که معنی آزاده میدهد، پس ایران سرزمین آزادگان است. در بخش وندیدادِ اوستا هم از “ایرانویچ” به عنوان زادگاه اسری ایرانیها نام برده میشود. ساسانیان هم به سرزمین زیر سیطره خود نام ایرانشهر داده بودند و فردوسی در شاهنامهاش اینگونه روایت میکند:
“نهفته چو بیرون کشید از نهان / به سه بخش کرد آفریدون جهان
یکی روم و خاور، یکی ترک و چین / سوم دشتِ گَردانِ ایران زمین
نخستین به سَلم اندرون بنگرید / همه روم و خاور مر اورا گزید
بفرمود تا لشکری برکشید / گرازان سوی خاور اندر کشید
دگر تور را داد توران زمین / ورا کرد سالار ترکان و چین
بزرگان بر او گوهر افشاندند / جهان پاک، توران شهش خواندند
پس آن گه نیابت به ایرج رسید / مر او را پدر شهر ایران گزید”
انگار پس از جدایی هندیها از ایرانیها، قبیله واحدی که از نظر نژادی، ریشه ایرانی داشت چند پاره شد و سه طایفه “سرمی”، “تورجی”، “ایرجی” شکل گرفت. نمایی از این واقعیت را میشود در داستان نمادین فریدون و پسرانش سلم و تور و ایرج در شاهنامه خواند. فریدون در پنجاهمین سال حکومتش، از یکی از دختران ضحاک دو پسر به نامهای سلم و تور داشت و از همسر دیگرش “ایراندخت” که پارسینژاد بود، پسری به نام “ایرج” داشت. انگار فریدون بعدها روم و بلاد فرنگ را به سلم میدهد و وی را با گروهی از آریاییها به اروپا میفرستد. تبت و چین و بلاد شرق را هم به تور میدهد تا “توران” نام سرزمینی شود. خلاصه اینکه ایران و عراق را هم ایرج گرفت که پارسی زاد بود؛ پس نام ایران میتواند محصول ترکیبی از ایرج و ایرانویچ باشد.
من اینجا اینها را بازگو میکنم چون معتقدم اگر خودمان را بشناسیم به انکار خودمان نمیپردازیم. اجازه بدهید اینجا به بحران فرهنگی و سیاسی ایران امروز، از زاویهای مذهبی نگاه کنیم؛ ال خدای کلیمیهاست که وقتی عربها به دعوتش “لا” گفتند، “ال لا” شد! [الله!؟] “مهر” را هم این شیوه از تحریف بینصیب نگذاشت، مقلوبش کرد، معکوسش کرد، “رحم” شد! بعد هم به فعلان و فعیلش برد، رحمان و رحیم شد! و اینگونه بسم الله الرحمن الرحیم تولید شد و حالا شعاریست که جای “نه!” تسلیم و اسلام را تبلیغ میکند.
اسم فامیل اغلب علمای شیعه موسویست. این موسازادهها مدام مردم را از خدا میترسانند. اینها به مرور با حفظ سمتِ بسم الله الرحمن الرحیم، خدا را هیولایی خشن تعریف کردند، چون خدای تلمود میگوید “من خدایی خشمگین هستم، من خوب نیستم، من دائی شما نیستم”، در حالی که هنوز هم مسلمانها نماز و قرائت قرآن را، اصلن هر کاری را با بسم الله الرحمن الرحیم شروع میکنند؛ یعنی خصیصه اصلی خدای مسلمانها بخشندگیست، با این وجود الله باید طالب خوشی بندههاش باشد. دوست دارد مردم حال کنند که بعد در آغوششان بگیرد و آنها را ببخشد. الله عاشق بخشیدن است اما علمای شیعه که بویی از اسلام نبردهاند مدام تورات را جای قرآن غالب میکنند. امروزه یک مومن مسلمان زندگی نمیکند چون اگر بکند مجرم و گناهکار محسوب میشود. طفلی مدام دارد به مرگش زل میزند چون از خدا میترسد. خدای اسلام که ترسناک نیست، الله دوست دارد شراب بخوری تا دلت میخواهد حتی خطا کنی تا بعد تو را ببخشد. اگر نکنی خدا شغلش را از دست میدهد و بیکار میشود اما مسلمانهای امروزی با عدم ارتکاب گناه، اول خدا را کم کار و بعد اخراج و بعدش هم میکشند. اینها نمیدانند عدم ارتکاب گناه بخاطر ترس از تنبیه خدا، یعنی کفر، یعنی بیاعتقادی به بخشش و رحمت بیانتهای الله! تو مسلمانی اما به طرز فجیعی از خدا میترسی، پس بیجا میکنی که مدام بسم الله الرحمن الرحیم میگویی!
علمای موسوی، خدای اسلام را دفرمه کردند از بس که صفتهای نامربوطی به بخشندگیاش حقنه کردند. از الله غولی دو سر ساختهاند که این سالها از بس شرّش در ایران شاخ شد اغلب روشنفکرها مجبور به ترک ایران شدند و بالاخره در غربت دقمرگ شدند. علمای موسوی از بس به خدا اسم و صفت شرّ بخشیدند حالا جای خدا در ایران حکومت میکنند؛ در حقیقت، اینها کثیفترین کافران خدا و جهانند؛ اینها انکار خدا هستند چون خدا یعنی جهان! جهان که شخصیت ندارد! همه چیز هست و هیچ نیست و این خصیصه اصلی هستیست. ادیان به خدا صفت و اسم دادند؛ جهان که اسم و رسم ندارد؛ جهان نه از اسم و ضمیر و صفت بلکه از فعل تشکیل شدهست، صفتها و اسامی را آدمها تولید کردند. جهان، میانهای با فاعل و مفعول ندارد چون خودِ فعل است. هرگز همین فعلی نیست چون تغییر میکند. اسامی ثابتاند! صفتها هم ایستا هستند، جهان ولی مدام جریان دارد؛ مثلن به همین باریدنی که حالا آسمان لندن دارد، آدمها نام باران دادهاند. من این را باران نمیدانم چون آسمان دستبردار نیست، دوباره میبارد و هنوز در حال باریدن است، این یک فعل و یک جریان است، توقفی هم در کار نیست؛ جهان نقطه پایان ندارد. نقطه پایان فقط در زبان وجود دارد! برای همین نقیصهست که من با پستمدرنها که زبان را خدا کردند آبم توی یک جوی نمیرود. اصل اساسی در پست پستمدرنیزمی که من تعریف میکنم جهان خداییست؛ فعل باوریست. برای من وهمپرستی کلاسیسیزم همانقدر موهوم است که عقلپرستی و انسانخدایی مدرنیزم! برای همین، سالهاست سنگ مرکز سومی به اسم خرَد را به سینه میزنم که محصول گفتگوی خلاقی بین عقل و قلب است. تمرکز در خرد و باور جهانخدایی منجر به تولید فضاهای تازهای در متن میشود که درک آن بدون دستیابی به عقلِ سینه ممکن نمیشود. نیچه عقل سینه داشت برای همین ضد دوآلیزم بود که مدام مرگ را تبلیغ میکند. میگویند خدا موضوع عشق است، خودِ معشوق است. میگویند از مو به تو نزدیکتر است، با او حرف بزن، عشق و حال کن، اگر با او خودمانی باشی، عشقت را قبول میکند. ادیان همه این را میگویند. میگویند خدا خیلی خودمانیست اما رسمیترین کلام و کلمهها را به عنوان دعا یا همان مکالمه عاشقانه تجویز میکنند. میشود گفت: “خدا جون حالم گرفتهس یه حالی بده!” در الحمدالله رب العالمین تنها چیزی که پیدا نمیشود صمیمیت و نزدیکیست. این عشق، بازی زبانی با معشوق نیست، بستری برای انتقال فرهنگ عاشقی نیست، مجیزگویی و چاپلوسی سلطان است.
برای همین است که مردم خدا را دور میبینند و در آسمان دنبالش میگردند. حتی نوچه خودنامیدهی خدا روی زمین را مقام معظم رهبری خطاب میکنند. این چه خدای نزدیکیست که حتی نمایندهاش اینهمه دور است!؟ ولی را فقیه کردند نه مثل عاشق فقیر! فقاهت فرورفتن در باتلاقیست که خودشان بهتر از همه میدانند چه گندی به زندگی زدهست. بیش از هزار و سیصد سال است که پارسها با زبانی سامی خدا را صدا میزنند، بسم الله الرحمن الرحیم که چی!؟ من این را نمیفهمم، شما هم دیگر به آن معنا ندهید.
اسلام عشق را تبلیغ میکند و این تبلیغ یعنی تحریف! مدام تلاش میکند از عشق یک موهوم بسازد، برای رسیدن به این موعود، مرگ هم حتی چاره نیست، فقط باید شهید شوی، به شهادت برسی. در حقیقت اسلام از عشق انزجار دارد چون اگر کسی عاشق باشد به جنگ نمیرود، نمیکُشد! عشق دیوار اسلام است، نمیگذارد از مرزها رد شود و خودش را جهانی کند، چون که یک عاشق برای به دست آوردن نمیمیرد، از دست میدهد که زندگی کند. برای همین است که دین، دنیا و زندگی را طرد میکند. این عرصه را محل امتحان میداند، میگوید بمیر که زندگی کنی، در حالی که برای زندگی، باید فقط زندگی کرد.
محمد و موسا، بودا و عیسا، شاید اینها همه پیشتر عشقشان را پخش میکردند، گلی بودند که بوی خوش میداد، حالا ولی بیشک پلاسیده شدند و بوی گند گرفتهاند. البته، این خصلت قدیم است، باید دوباره عشقی تازه را پخش کرد و نفرت را کنار زد. نفرت نشان بیمار و عشق علامت سلامت است. متاسفانه این روزها، این هر دو با هم عجین شدند و معمولن آدمهای امروزی عشقشان را با نفرت نشان میدهند. خیلیها عاشق ایرانند برای همین از عربها نفرت دارند! برای اینکه مادرشان تک باشد به هر زنی متلک میگویند! باید فکری به حال این کردار کرد. خلاصه اینکه من هیچ مشکلی با دین ندارم، مسلمان و مسیحی اگر کاری به من نداشته باشند، بهتر است که باشند. بدون وجود بوی گه، کسی عاشق گل نمیشود.
منبع: کتاب آنارشیستها واقعیترند