(یکی از سخنرانی های علی عبدالرضایی در
گروه تلگرامی حزب ایرانارشیست که اخیرن در کتاب شرلوژی منتشر شده و توسط
یکی از ادمین های فعال گروه بدل به متن شده است)
اسطوره، کلمهایست سامی که ریشهی هندواروپایی دارد؛ این کلمه ظاهرن از «سوترا» که واژهای سانسکریت است و یا از History و Story که در انگلیسی معنای «تاریخ» و «داستان» میدهند و ریشهای لاتین دارند، میآید. به هر حال، من در این بحث بیشتر از کلمهی «افسانه» (معادل فارسی اسطوره) استفاده خواهم کرد. معمولن شخصیتهای افسانه، فراطبیعیاند و امروزه دیگر باورپذیر نیستند. انسان نخستین، برای درک هستی از ازل داستانپردازی کرده و این امر به مرور زمان بدل به باور شده، اما حالا با پیشرفت علم، خلاف این داستانها به اثبات رسیده و بسیاری از اعتقادات و امور مقدس، باطل شدهاند. اولینبار «کارل رودولف بولتمان» که رابطهی نزدیکی با «مارتین هایدگر» داشت؛ سعی کرد عصر کنونی را با توجه به رویکردی اگزیستانسیالیستی بازتعریف کند. بولتمان در آثارش در مواجهه با افسانههای سامی و مسیحی، تلاش میکرد پیام معنوی و ذهنیت اثر را حفظ کند، اما او در واقع حجاب را از ظاهر افسانهها برداشته و به آنها هیئتی امروزین داده است. آدمی در طول تاریخ مدام برای توضیح نادانستههایی که عاجز از درکشان بوده، به متافیزیک و نامیدههای فراواقعی پناه برده است اما امروزه که پیشرفت علمی، درک تازهای را از مفاهیم ارائه داده و فیزیک، بخش بزرگی از ماوراء را تصرف کرده، اینگونه حجابها از روی افسانه برداشته شده و ماهیت تازهای پیدا کردهاند. افسانه توضیح میدهد که چگونه هر چیزی پدید میآید و به زندگی خود ادامه میدهد؛ یعنی در واقع افسانه یک نوع داستان است با این تفاوت که داستان را میشنویم و تمام میشود، اما افسانه با انسان ادامه پیدا میکند و پایانی ندارد. به عبارت دیگر افسانه از اَسَر(بدون سر، بدون آغاز) آمده و تا اپد (بدون پا، بدون پایان) با ما میماند، گرچه مدام تغییر شکل میدهد. برای مثال سیاووشان که آیینی ایرانیست، به مرور لباس عوض کرده و به عاشورا بدل شده و حسینبنعلی جای سیاوش را گرفته و این جریان تا امروز ادامه پیدا کرده است. در اصل اسطورهشناسی دانشیست که وضعیت امروز را با توجه به گذشته، مورد بررسیِ ساختاری قرار میدهد. مثلن در زبانهای هندواروپایی که دارای زیرمجموعههای متنوعی مثل انگلیسی، فرانسوی، فارسی و هندیست، اسطورهشناسی بسیار رایج است، برای نمونه در زبان هندی واژهی «کاماسوترا» را داریم. کلمهی کاماسوترا از دو واژهی «کاما» به معنای عشق و «سوترا» که به معنی افسانه و اسطوره است، تشکیل شده؛ پس معنای آن، افسانهی عشقبازیست. اگر در یک جستوجوگر اینترنتی دربارهی این واژه جستوجو کنید، متوجه میشوید که به پوزیشنهای عشقبازی کاماسوترا گفته میشود. این یک علم و دانش است؛ علمی که از گذشته و تقریبن ابتدای تاریخ میآید و هنوز ادامه دارد. هر بخش از کاماسوترا، یک خدا و مصدری دارد که نحوه یا پوزیشنهای مختلف سکس را نشان میدهد. هندیها استاد این کار هستند، یا مثلن ژاپنیها که گیشاها را بهعنوان روسپیهای اشرافی پرورش میدادند، آنها را از میان بهترین، باهوشترین و زیباترین زنان انتخاب میکردند. در ایران هم سریالی به نام «سالهای دور از خانه» پخش میشد که این سریال، ماجرای گیشاها را به تصویر میکشید، اما صدا و سیمای جمهوری اسلامی، داستان سریال را کاملن تغییر داده بود! در اسطوره و یا داستان که یونانیها آن راHistoria تلفظ میکنند، با تاریخ و داستان مواجهایم. در انگلیسی به اسطورهشناسی mythology میگویند و اسطوره را بدل به myth کردهاند. در اسطورهشناسی با تطوّر یا حرکت تاریخیِ اسطورهها و اینکه چگونه به امروز رسیدهاند و چگونه دگردیسی دارند و در ناخودآگاه جمعی ما ثبت شدهاند، طرف هستیم و این، همان علمِ مطالعه است. در واقع اسطورهها مجموعه اطلاعاتی هستند که از اسر، ناخواسته در فکرمان ضبط شدهاند و در زیرساختهای ذهنیمان ریشه کردهاند و ما ناخودآگاه نسبت به آنها واکنش نشان میدهیم. مثلن زمانی که نام رستم به گوشمان میرسد، به عنوان یک ایرانی، ناخواسته تصوراتی از شخصی قوی و نیرومند پیدا میکنیم. در اصل اسطوره، یک افسانه و داستان تاریخی است. افسانه نیز به معنای افسون یا چیزی جادوییست؛ جادویی یعنی غیرقابلباور بودن نه اینکه لزومن آن چیز وجود داشته باشد. حال ما به عنوان یک شاعر چگونه میتوانیم با اسطورهها بازی کنیم؟ کار ما این است که در مواجهه با اسطورهسازی، اسطورهزدایی بکنیم؛ یعنی هر چیز سنگشده را تغییر دهیم و به دنبال جایگزینی برای آن باشیم و اگر نتوانیم آن جایِ خالی را پُر کنیم، گرفتار تکرار و تبعیت از سنّت میشویم. همانطور که در شروع بحث گفتم، یکی از کسانی که در این زمینه مطالعات بسیاری انجام داده، کارل رودولف بولتمان متفکر آلمانیست. او یک الهیدان بود که بر اساس فلسفهی هایدگر به مطالعه و تحقیق در زمینهی اسطورهزدایی پرداخت و کتابهای زیادی هم نوشت، مثل «عهد جدید و اساطیر»، «امید مسیحی و مسئلهی اسطورهزدایی» یا «عیسا مسیح و اساطیر». رسالههای مختلفی که او نوشته، بر خیلیها تأثیر گذاشت. بولتمان در اسطورهزدایی، متفکر بسیار مهمی است و کسانی که میخواهند در این زمینه اطلاعات کسب کنند، باید تألیفاتش را بخوانند. البته اسطورهزدایی در همهچیز از جمله شعر، داستان، سیاست و… کاربرد دارد. مثلن آشناییزدایی، نوعی اسطورهزداییست، بنابراین این دو با هم ارتباط تنگاتنگی دارند و در هم تنیده هستند و همهچیزشان به هم ربط دارد. زمانی که راجع به اسطورهزدایی صحبت میکنیم باید از هر نظر آن را مورد بررسی قرار دهیم. مثلن من در شعر «بسم المهر المهران المهیر» که در کتاب «من در خطرناک زندگی میکردم» منتشر شده، نقاب از صفات الله برداشتهام. همانطور که میدانید «رحیم» از «رَحَمَ» میآید و رَحَمَ قلب یا معکوس شدهی «مهر» است، به همین دلیل در آن قسمت از شعر به جای «رحمان»، «مهران» و به جای «رحیم»، «مهیر» آوردهام. یا در پایان شعر از «مارسل دوشان» یاد میشود، آنجا که کاسهی توالتش را به عنوان تابلوی نقاشی در نمایشگاهش قرار میدهد، این کار او نیز نوعی اسطورهزدایی از نقاشی است. همانطور که گفته شد در همهچیز اسطورهزدایی وجود دارد. در جایی دیگر از همین شعر، اسطورهزدایی از نام نیما وجود دارد؛ همان سطری که به اسم عالیه خانم (همسر نیما) اشاره شده و نوع نگاه نیما به او را نشان میدهد. از قرار معلوم یکی از کارهای روزانهی عالیه خانم فراهم کردن بساطِ تریاک همسرش بوده! من در شعر، نوع رفتاری را که نیما با عالیه خانم داشت، نقد کردهام و به این دلیل شعر ماهیتی اسطورهزدا پیدا کرده است. یکی از اهداف اسطورهزدایی، ستیز علیه دوآلیسمیست که در جامعهی ما وجود دارد. اساسن نگاهِ خیر و شری ذاتیِ ما ایرانیان است و عمیقن رویکردی زرتشتمحور و دوآلیستی نسبت به پدیدهها داریم. زرتشت نه به مثابهی یک پیامبر، چون هیچکس هرگز زرتشت را پیامبر نمیدانسته، بلکه او اولین فیلسوفِ دوآلیست است که در آموزههایش، شیطان بندهی خدا نیست. ما در اوستا با «اهریمن» یا خدای شر و «اهورامزدا» که خدای خیر است روبهرو هستیم و این دو هیچ وابستگی به هم ندارند و مثل سایر ادیان، یکی بندهی آن دیگری نیست. در واقع اینجا مانند دیگر ادیان، شیطان به دستبوسی خدا نرفته که خدا هم چاپلوسیِ او را قبول نکرده باشد و از درگاهش او را رانده باشد. زرتشت اولین متفکریست که شر را با خیر برابر قرار داد و جالب اینجاست که او اندیشهی بد را شیطان فرض میکرد، و اهورامزدا را اندیشهی نیک میدانست و این درست برعکسِ تفکر دیگر ادیان بود که برای شیطان یا خدا شکل و شمایل یا بت میساختند و برایشان جسمیت و وجود قائل بودند. نیچه در برخی از آثارش به نقد مسیحیت میپردازد و از این بابت با بولتمان نزدیکی دارد. نیچه درصدد این بود که مسیحیت را غلطخوانی کند، وقتی مسیح غلطخوانی شود، انگار تورات غلطخوانی میشود و این یعنی غلطخوانی شدن اسطورهها. نیچه در فلسفه، زمانی که با مسیح برخورد میکند، یک اسطورهزداست. از این منظر، بولتمان هم مثل نیچه است. با خواندن کتابهای بولتمان (در ایران نیز ترجمه شدهاند) میتوانیم به درک بالایی از مسئلهی اسطورهزدایی و اینکه چه نقشی در پیشرفت شعوری فرهنگ جامعه دارد، برسیم. اسطورهزدایی ابعاد مختلفی دارد که میتواند در ادبیات نیز دنبال شود. مثلن در شعر فارسی، غزل، یا دیگر قالبهای کلاسیک و حتی قاعدهی ترازوییِ وزن، یک اسطوره بوده که در اصل، از «المُعجم» گرفته شده و از ده قرن پیش یعنی تقریبن همزمان با ورود اسلام به ایران با ما بوده است. نیما در مواجهه با شعر کلاسیک اسطورهزدایی کرده و قاعدهی ترازویی وزن را باطل میکند. شاملو نیز همین کار را با اسطورهی نوپا، یعنی نیما انجام میدهد. بعدها دیگرانی سراغ شعر منثور میروند و بیخیال نظام آوایی میشوند و اینگونه از شاملو هم اسطورهزدایی میکنند، میخواهم عنوان کنم که در شعر مدام با اسطورهزدایی مواجه هستیم. تا امروز فروغ، یکی از درخشانترین ستارههای شعر معاصر بود، اما بعد از جنبش کالج شعر، فروغ زدایی نیز بدل به امری معمول شده است. اگر ادبیات از خودش اسطورهزدایی نکند، هرگز نو نمیشود. و اگر قبلن امر نو بعد از صد سال کهنه میشد، امروزه بلافاصله بعد از نوشتن، کهنه میشود. تمام چیزهایی که قبلن خلق کردیم نسبت به چیزی که الان مینویسیم، کلاسیک است؛ چون اسطورهزدایی با ما اینهمان، معاصر و همراه شده. زمانی که به درک بالایی از اسطورهزدایی برسیم، دیگر نیازی به آوردن اسم نیست. ما تقریبن بعد از «مارکی دوساد» با اسطورهزدایی درگیر شدیم؛ یعنی اگر پیش از مارکی دوساد، کاماسوترا مقدس بود، ساد کاملن آن را زمینی و زیستی کرد و در کتاب «فلسفه در اتاق خواب» در اینباره نوشت. اینها همه نوعی اسطورهزدایی در ادبیات است، بنابراین ادبیات، کُنشی افسانهزدا در خودش دارد. هر تصویر و تخیلِ تازهای که تولید میشود به نحوی اسطورهزداست، و تا اصول و قوانین قبلی را نشکند، نمیتواند زنده شود. خلاصه اینکه اگر معنا، منش و ریشهی سانسکریتِ اسطوره را دنبال کنیم به سوترا میرسیم که یونانیها آن را به Historia، انگلیسیها بهHistory و عربها به اساطیر تبدیل کردهاند. البته در این میان، از همه داستانسازتر، عربها هستند چون بدوی بودهاند و با توتم و بت سر و کار داشتهاند. درنتیجه هر چیز تازه و جالبی میدیدند، آن را تبدیل به امری مقدس میکردند. وقت آن است که باز از نو فکر کنیم و به اینکه افسانه چقدر، چگونه و چرا در همهجا نقش دارد، بیشتر بپردازیم. چرا هر کدام از ما داستانی داریم و هر کدام از این داستانها نسبت به افسانهها یا میتهای قبلی، تعریف میشوند؟ چرا مسئلهی انسان که سکس است، اینقدر مخفی میشود؟ قضیهی کاماسوترا چیست؟ آیا ریشهی اینهمه جنگ و تقسیم قدرت به خاطر دستیابی به سکس بوده است؟ آیا ادیان و سیاست اینگونه کاسبی میکنند و هدفشان پنهان کردنِ امر ممنوع است؟ درک اسطوره و در نهایت اسطورهزدایی کمک میکند که لااقل مستقلتر فکر بکنیم.