انقلاب ریزومی_علی عبدالرضایی

«ژیل دلوز» مثل «میشل فوکو» از زمره آنارشیست‌هایی‌ست که برخی از وجوه فکری‌شان را دوست دارم. او تیزهوشانه به رهبرستیزیِ آنارشیستی، ماهیتی تازه بخشید و ایده‌ی جنبش ریزومی را به مثابه‌ی انقلابی بدون رهبر و سلسله مراتب ارائه داد که وجودش به لیدر و تشکیلات سازمانی وابسته نیست.
«ریزوم» در گیاه‌شناسی به ساقه‌ی زیرزمینی گیاه گفته می‌شود که اگر به قطعات مختلف تقسیم شود، هر قطعه به گیاه تازه‌ای تبدیل می‌شود. به بیان دیگر ریزوم‌ها ریشه‌هایی فرعی هستند که در فواصل میانی ریشه‌ی اصلی می‌روید و به‌صورت افقی رشد کرده، ساقه‌هایش در خاک قرار می‌گیرد. درختی مثل صنوبر یا گیاهانی چون مارچوبه، زنبق و ارکیده از زمره گیاهان ریزوم‌دار محسوب می‌شوند. ژیل دلوز به همراه «فیلیکس گاتاری» در کتاب «هزار سطح صاف» با توجه به ویژگی‌های ریزوم از آن به عنوان استعاره‌ای برای وضعیت پسامدرن سود برده، از این طریق به ساختارهای متمرکز حکومت‌ها می‌تازد. او با توجه به حرکت عمودی درخت و پیشرویِ افقی و هزار سمتیِ ریزوم، تفکر را به دو گونه‌ی درختی و ریزومی تقسیم کرد و معتقد بود که تفکر درختی با ساختار متمرکز و رابطه‌های خطی و مملو از هیرارشی سروکار دارد، در حالی که تفکر ریزومی را ارتباطات چندگانه تعریف می‌کند و تاکید داشت درخت از ساختاری انتسابی برخوردار است که اگر چه شاخ و بال دارد اما سیاست‌هاش که توسط چیزی مثل رهبر- رییس‌جمهور تعیین می‌شود، تک جهتی‌ست و اغلب درجا می‌زند و فلسفه‌اش بودن است؛ در حالی که ریزوم کنشی ارتباطی دارد، پویا و متکثر و چندبعدی و به امر «شدن» وابسته‌ست. پس همان‌طوری که اگر قطعه‌ای را از ساقه‌ی زیرزمینی گیاهی جدا کنیم، گیاه تازه‌ای به عمل می‌آید، تفکر ریزومی نیز پایانش آغاز تفکر بعدی‌ست و فکرها در آن رابطه‌ای چندگانه با هم دارند. هدف اصلی دلوز از طرح تفکر ریزومی، نمایش ضدّ هیرارشیِ فکر جدید بود و این‌گونه می‌خواست عدم وجود مرکز و سلسله مراتب را در هیئت‌های ریزومی نشان دهد. اگر تا دهه‌ی آخر قرن بیستم، تحقق آرمان‌های آنارشیستی بیشتر به یک رویا می‌مانست، هجوم تکنولوژی‌های جدید و رسانه‌های اینترنتی، کار را برای کاپیتالیسم کمی مشکل کرده، انقلاب ریزومی طوری که در مصر آن را شاهد بودیم دیگر غیر قابل تصور نیست، حالا بماند که کاپیتالیسم در نهایت موفق شد در مصر نیّت کثیف خودش را به سرانجام برساند که این البته دلیلی جز فقر فرهنگی کشورهای مسلمان ندارد. شوربختانه دموکراسیِ کاپیتالیستی در این جور کشورها، همیشه کار دیکتاتورها را آسان‌تر کرده و به چپاول طبقات فرودست چهره‌ای موجه بخشیده‌ست.
وانموده‌ای از دموکراسی را ما در ایران نیز داریم که در پیوند با فرهنگی سنگ شده قریب سی و هشت سال است به حکومتی غیر انسانی مجال حضور داده. در این فرهنگ هر تجربه‌ای ذوب می‌شود و به قول شاملو حافظه‌ی تاریخی محلی از اعراب ندارد. ما کیچی مثل هاشمی رفسنجانی را از اوان حکومت اسلامی تجربه کردیم و در سال‌های 77 و 78 تمام سیاه‌کاری‌هاش برای همه رو شد اما دقیقن بعد از چهارده سال دوباره از این کیچ اسقاطی، منجی و قدّیس ساختیم. انگار این ویژگی فرهنگیِ ماست که از گذشته عبرت نگیریم و در نهایت بلاهت باز آن را تکرار کنیم. تاریخ سیاسی ما از ژانر کمدی پیروی می‌کند که در آن تکرار اشتباه سبب‌سازِ خنده و استهزاء می‌شود. انقلاب مشروطه مثل انقلاب 57 و این انقلاب دوباره در دوم خرداد 76 و سپس سال 88 تکرار می‌شود اما ما چون گله‌ای که در طویله‌ی خود به دام افتاده دیگر قبول کرده‌ایم که مدام مجبوریم بین بد و بدتر انتخاب کنیم، در حالی که تاریخ سیاسی غرب فرم تراژدی دارد و اینان هیچ اشتباه سیاسی را تکرار نکرده‌اند و انقلاب فرانسه هرگز مکرر نشد. وقت است که از زیرزمین زیستی خود به زمین برگردیم و از قرنطینه‌ی فرهنگی و سیاسی خارج شده و بپذیریم که ما نیز بخشی از دهکده‌ی جهانی مارشال مک‌لوهان هستیم. حالا تکنولوژی به جایی رسیده که نیاز نیست برای آزادی بمیریم، کافی‌ست درست زندگی کرده، از امکانات در دست درست بهره‌برداری کنیم. اگر اجازه‌مان نمی‌دهند اعتراض کنیم، اگر جایی نداریم که راهپیمایی کنیم، می‌توانیم جا را بدل به بی‌جایی کرده فریاد برآریم. هنوز دارند به ما وعده‌ی انتخابات آزاد می‌دهند، متاسفانه همیشه بالماسکه‌ای تازه به نام انتخابات در راه است. سی و هشت سال است که حکومت از این بالماسکه‌های انتخاباتی به مثابه‌ی سوخت بهره‌برداری کرده تا هنوز به خود بقا داده، آیا ما نمی‌توانیم از این فرصت به نفع فردا استفاده کنیم؟ آیا چنان راضی به خودکشی و انتحاری همگانی شده‌ایم که باید مثل آن نویسنده‌ی پیشکسوت و ابله همه‌جا بیانیه بدهیم که بوی نجات از مستراحی چون خاتمی می‌آید!؟ این‌ها همه از یک کیش‌اند و تنها چیزی که هستند این است که ایرانی نیستند و اگر گاهی مثل مشائی سنگ ایران را به سینه می‌زنند بخاطر این است که حیله‌ای بهتر از آن پیدا نمی‌کنند.
یکی از خصیصه‌های جهان مجازی بی‌زمانی و بی‌مکانی‌ست و در آن هیچ سمتی یکّه نیست و ما در واقع با هزار جهت طرفیم و همین، کار را برای سرمایه‌داری که علاقه‌ی وافری به تمرکز قدرت و اطلاعات دارد مشکل کرده. در اینترنت شناخت‌های گروهی و خرده اطلاعات، همه‌جا پخش است و این فضای فاقد هیرارشی، جهانی خلاق و ریزومی و در نهایت آنارشیستی ایجاد کرده، طوری که حتی فکرهای ناهمخوان به‌راحتی کنار هم قرار می‌گیرند. حالا این‌همانی فرهنگ‌ها، جهان مسطحی پدید آورده که نمایه‌ای از برابری مجازی‌ست. حقیقت این است که ساختارهای متمرکز یا آن دسته از دستگاه‌های فکری که از مدل درختی تبعیت می‌کنند، دیگر نمی‌توانند در فضای مجازی اینترنت عرضِ اندامی داشته باشند و همین، عمل سانسور را به حداقل رسانده و دیگر ژورنالیسم و مدیای ماکسیمالیستی تنها سیستم‌های اطلاع‌رسانی نیستند. با این‌همه این فقط آغاز داستان است و اگر مدل‌های روشنگری و روشن‌فکر ایرانی نخواهد از برج عاج‌ش بیاید پایین، دوباره یک فرصت بزرگ را از دست خواهد داد. دیگر لزومن آن‌که کمتر خوانده می‌شود یا دیده می‌شود متعالی جلوه نخواهد کرد. جهان غمگین امروز دیگر هدایت نمی‌خواهد، حالا افسردگی و نیهیلیسم سراسری شده انگار همه آماده‌ی خودکشی‌اند و تنها راهِ نجات بخش، تولید انرژی شعف‌زا و تزریق زندگی‌ست. متاسفانه تاکنون تلاش برای معنابخشی به زندگی چیزی جز رنج عایدِ آدمی نکرده! «آلبر کامو» فیلسوف مهمی نیست اما مهم‌ترین سوال فلسفی را هم او طرح کرده و این سوال چیزی جز پرسشی درباره‌ی خودکشی نیست، آیا ما باید این رنج، این زندگی را تحمل کنیم یا این‌که خود را بکشیم؟ تاریخ می‌گوید که زندگی پوچ است و خودکشی را تنها راهِ نجات‌بخش می‌داند. ابزوردیته هم می‌گوید زندگی پوچ است اما تاکید می‌کند که باید به آن ادامه داد چون در غیر این صورت یک قهرمان پوچی به هیچ دردی نمی‌خورد. کامو جماعتِ نویسنده و آرتیست… و در یک کلام عیّاش را قهرمان پوچی می‌نامد، اما غافل است که این‌ها هم به همان‌جا می‌رسند که سیزیف رسید، در واقع قهرمانی در کار نیست. من البته مثل او ناامید نیستم و فکر می‌کنم که آزادی بخشی از این مشکل را حل خواهد کرد. البته منظورم از آزادی چیزی نیست که در غرب وجود دارد و فقط با پول می‌شود آن را خرید، آزادیِ درخواستیِ من از دید ماکروسکوپیک بسیار کوچک است و با دیدی میکروسکوپیک بسیار بزرگ! و آن چیزی نیست مگر آزادی در طرح بازیِ دل‌خواه! یعنی ایجاد جا و فضایی که هر که آزاد باشد در آن بازی دلخواهِ خودش را به نمایش بگذارد، طوری که تمام آحاد مردم بدل به قهرمان پوچی شوند. ما معاصر بدجهانی هستیم، همه دارند بمب می‌سازند که زمین را تخریب کنند اما کسی از پس این زمانِ دست‌ساز برنمی‌آید. بر خلاف آدم‌ها که مدام نگران سال‌های پیریِ خودشانند، این‌همه سیاره دارد هنوز کار می‌کند و هرگز فکر نمی‌کند که دیگر وقت بازنشستگی‌ست. تئوری اولوسیون اگر چه برخلاف دروغ ادیان کمی منطقی‌ست، اما چیزی جز ساده کردن اصل مسئله نیست. مسئله این است که اصلن مسئله‌ای درکار نیست، باید به طرز فجیعی فقط زندگی کرد، مثل آدمِ اول در غار، نه آن غاری که افلاطون موکد کرده بود. ما در جایی که نمی‌دانیم کجاست خطا کرده‌ایم، حالا هم باید فقط برگردیم و بیاد آوریم که در رحِم چه بر ما گذشت که هنوز دنبال آن امنیّت موعودیم. باید برای قرنی هم که شده به خدا مرخصی داد، برود کمی هوا بخورد، شاید مهربان‌تر برگشت. وقت است که دنبال پیامبری زمینی بگردیم تا کمک کند ایرانی‌ها از شرِّ آن زندگی زیرزمینی خلاص شوند و باز به زمین برگردند. حالا دیگر دین و حس دین‌خواهی فرسوده‌مان کرده‌ست؛ متاسفانه این هر دو موجب شده هنوز در ایران طبقات اجتماعی قابل تفکیک نباشند. یعنی کلاس‌های طبقاتی آن‌طوری که در فرانسه و بریتانیا وجود دارد در ایران مشهود نیست و مدام صف عوض می‌کنند و این یکی از دلایل اصلی عدم تحقق مدرنیته در ایران است. مثلن طبقه‌ی متوسط که نمایه‌ی شهری مدرن است هرگز در ایران شکل نگرفته و هر وقت آمد هیئتی به خودش بدهد، تکانه‌های سیاسی و اقتصادی دفرمه‌اش کرده. به همین نسبت ما تعریف درستی از طبقات فرادست و فرودست نیز نداریم، پس دیدمانی از طبقه‌ی کارگر نیز در دست نیست چون هنوز مرزهای بین فئودال و بورژوا از بین نرفته اغلب در هم ادغام شده‌اند. بیخود نیست که ساختار‌های سنتی همچنان در جامعه‌ی شهری ما دارای کارکردند و طبقات شفافیت خاص خود را هم به لحاظ سیاسی و هم به لحاظ مدنی و فرهنگی نیافته‌اند. بنابراین شرایط اجتماعی جامعه‌ی ایران طوری نیست که از پایان مدرنیته حرف بزند و بورژوازی برآمده از سرمایه‌داری را نقد کند. این‌ها را ننوشتم که مثل برخی بگویم ما به دلیل عدم تجربه‌ی مدرنیته (نه مدرنیزاسیون) نمی‌توانیم اطواری پست‌مدرنیستی داشته باشیم، بلکه می‌خواهم بگویم که اتفاقن به دلیل وضعیت و تجربه‌ی خودویژه‌ای که داریم، می‌توانیم سنگِ نومدرنیسم یا پست‌مدرنیسمی را که ویژه‌ی جهان ریزومیِ خودمان باشد به سینه بزنیم. خلاصه وقت است روشن‌فکر ایرانی کمی بجنبد و عینکِ مَکش مرگ مایش را بردارد که اگر چنین نکند، رفته‌رفته خانه‌اش اوین خواهد شد. روشن‌فکر اسمیِ ما باید بداند که در جدال بین مینی‌مالیزم اینترنتی و ماکسیمالیسم کاپیتالیستی، پیروزی وقتی حاصل می‌شود که اتحاد گروه‌های مینی‌مالیستی میسّر شود. بی‌شک فلسفه‌ای که تا امروز تولید شده، همین زمان خطی که تا حالا کش آمده و حتی عقلانیت از پا افتاده‌ی امروزین، همه و همه به دلیل برخورداری از ساختار درختی، از خلاقیت باز مانده و عقیم شده پس راهی نمانده مگر تولید زندگی در لایه‌های دیگری از هستی که فضای اینترنتی یکی از آن‌ها را محقق کرده است. تجمع خرده فرهنگ‌ها و همبستگی شعورهای فردی می‌تواند این‌ها همه را از گوشه‌های کور هستی (حاشیه) به صحنه پرتاب کند.
اتفاقاتی که طی سال‌های اخیر در چند کشور اسلامی روی داده نشان می‌دهد کنترل اطلاعات و اِعمال سانسور گسترده دیگر از هیچ دیکتاتوری ساخته نیست. در اتفاقات بعد از انتخابات سال 88 دیدیم که وقتی مکان و فضای تظاهرات اعتراضی از مردم گرفته شد، آن‌ها به بی‌مکانی پناه آوردند و در فضای مجازی یوتیوب و توییتر و فیسبوک اعتراض‌شان را جهانی کردند. از آن‌جایی که دستگاه‌های اطلاعاتی ایران بر اساس مدل‌های درختی طراحی شده حکومت ایران قادر نبود جلوی خروج اطلاعات را از مرزهای ایران بگیرد و در مقابله با فضای ریزومی مجازی در نهایت شکست خورد. حالا هم نقش یوتیوب را تلگرام دارد ایفا می‌کند، پس اگر خیابان جایی برای ما ندارد و آن‌جا را قتل‌گاه کرده‌اند، کار را در فضای مجازی ادامه خواهیم داد.

از کتاب: فراداستان فرودستان

پی‌دی‌اف این مقاله انقلاب ریزومی_علی عبدالرضایی

اشتراک بگذارید!