این‌ها و آن‌ها همه رجاله‌اند_علی عبدالرضایی

به خاطر اینکه انقلاب 57 را فروخته‌اند نیست، به خاطر این نیست که به ایران و ایرانی خیانت کرده‌اند، برای این نیست که شیوه‌های کثیف حکومت کردن را به تازه به دوران رسیده‌های حوزوی آموزش داده‌اند، بی شک برای اینکه بیش از سه دهه صف مخفیِ قدرت در ایران را تشکیل داده‌اند نیست، به‌خاطر هیچ‌کدام از این به‌خاطر این‌ها نیست که از توده‌ای‌ها متنفرم! از حزب توده انزجار دارم چون روشنفکری فرهنگی ما را خاکریز کرده، چون در ادبیات ما سنگر گرفته، چون شعر و شعور ما را به گند کشیده و دست‌بردار هم نیست! لعنت بر آن‌ها که این‌ها را خوب می‌دانند و حتی دمِ مرگ هم در این باره چیزی نمی‌نویسند؛ خائنان واقعی این‌هایند نه آن‌ها که از این جاسوس‌خانه‌ی مخفی هنوز می‌ترسند. در اینکه این حزب سازمان جاسوسی توانسته از آغاز تأسیس نقش مباشر روشنفکری ایرانی را ایفا کند، فکر نمی‌کنم کسی شکّی داشته باشد. بی شک هر چه روشنفکری ما خط قرمز پیش رو داشته و دارد، از توهمّات تئوریک همین حزب سازمان جاسوسی بوده که برای نیل به اهداف پلید خود دست به انواع قتل می‌زند. با این‌همه کم‌کم دارد دست سانسور رو می‌شود. این روزها چهره آن‌ها که می‌دانند چه می‌گویم و خودشان را به کوری و کری زده‌اند از همیشه کریه‌تر است. دوباره باید کاری کرد؛ هیچ‌چیز غیر ممکن نیست؛ نباید بیش از این هراس کرد. در اینکه آن‌ها قادرند یکی مثل بیژن الهی را تا ابد لال کنند هیچ شکی نیست. بیژن نیاز ادبیات ما بود اما بی آنکه چیزی بگوید رفت.
می‌گفت بار اول اسم‌ت را از غزاله شنیدم. می‌گفت انگار غزاله در بزرگ‌داشتی که براهنی برای ژورنالیستی که شعر هم می‌نویسد برگزار کرده بود شرکت کرده، آن‌جا جسارت و دیوانگی‌ات مسحورش کرده بود. می‌گفت شاعری که گاهی اوقات دیوانگی نکند شاعر نیست. بعد از آن می‌گفت که شعرت را همه جا دنبال کردم و پیگیر شدم تا اینکه می‌گفت داور مخفی مسابقه‌ای شده فراپویان‌نام که قرار بوده بهترین کتاب شعر دهه هفتاد را انتخاب کند. می‌گفت تو اولین انتخاب‌م بودی اما آن‌ها گفتند فلانی حالا فقط غزل می‌نویسد و دیگر اعتقادی به شعر پیشرو ندارد و خانقاهی شده! می‌گفت بعدها وقتی کتاب جامعه‌ی تو منتشر شد و آن را خواندم حیرت کردم. می‌گفت اول مانده بوده چرا فلان داور که خانمی جوان بوده بهش دروغ گفته آن همه تحریف‌م کرده و در حالی که داشت قاه‌قاه می‌خندید گفت خلاصه خودم کم‌کم فهمیدم که تو هم مثل دیگر نیاکانِ شاعرت سرطان تخت‌خواب داری و ویروسِ این شایعات، همه از آن‌جا ناشی شده، ربطی به ادبیات‌ت ندارد.
آن روزها فکر می‌کردم که بیژن این‌ها را بی دلیل بزرگ می‌کند چون مدام ميگفت مواظب زیبارویانِ توده‌ای‌زاد باش…! و من ربط‌ش را واقعن نمی‌فهمیدم! می‌گفت وقتی نگرانی‌ام درباره تو از حد بالا رفت سری به کتاب‌فروشی آثار زدم و آدرس و شماره تلفن‌ت را از مهرداد آبرومندی خواستم، البته نه برای اینکه ببینم‌ت بلکه بیشتر دلواپسِ شاعری‌ات بودم. می‌گفت این سال‌ها در هیچ مجلس شاعرانه‌ای شرکت نمی‌کند مگر منزل بانوی غزل‌ساز معاصر و همان جا شاهد بوده برخی از قدیمی‌ها با چه نفرتی از من حرف می‌زنند! می‌گفت این حزب، پدر ادبیاتِ پیشروی ما را درآورده نگذاشته گامی به پیش برداریم، من اما مانده بودم چرا بیژن، ملاها و حکومت‌شان را ول کرده هی می‌تازد به این جمع بی عبا! من زیاد بیژن را ندیدم اما هر بار که دیدم‌ش چیزی جز سینمای انزجار از توده‌ای‌ها نبود. الهی از توده‌ای‌ها می ترسید، از آن‌ها متنفر بود و من نمی‌دانستم چرا!
من از جمعیت ریش و پشم فراری بودم، از مذهب پیشه‌گان، از بلاهتی که به جان فکر افتاده بود. من از این‌ها انزجار داشتم و او علیه آن‌ها بود! چه می‌دانستم که این‌ها و آن‌ها همه توده‌ای‌اند!

اشتراک بگذارید!