حقوق طبیعی و ایدئولوژی_ماکس هورکهایمر

این پرسش مطرح می‌شود که تصورات اخلاقی، متافیزیکی و دینی چگونه توانسته‌اند به وجود آیند، چگونه انسان‌ها توانسته‌اند قرن‌ها زیر سلطه‌ی این باور در آیند که چیزهای غیر طبیعی و متعالی وجود دارند. خاستگاه این خطاهای نمایان چیست و آن‌ها با چه هدفی حفظ شده‌اند؟
در این جاست که پایه‌های بنیادین مسأله‌ی ایدئولوژی که تنها دوره‌ی پس از هگل قادر خواهد بود با روش‌های مناسب به بررسی‌اش بپردازد، مطرح می‌شود. پاسخ هابز و جانشینانش، پاسخی که طرح اولیه‌اش را ماکیاولی پیش از آن ترسیم کرده بود، بسیار ساده است: تمامی تصوراتی را که از نظریه‌ی درست طبیعت بشری و برون‌بشری منحرف می‌شوند، انسان‌ها برای چیرگی بر دیگران ابداع کرده‌اند. در خاستگاه همه‌ی این اندیشه‌ها فریب و خدعه‌گری قرار دارد. علت‌هایشان، اراده‌ی چیرگی از یک سو و نادانی، از سوی دیگر است و هدف‌شان هم حفظ قدرت کسانی است که آن‌ها را رواج می‌دهند. و اما کلیسا و کشیشان‌ند که در مقام تجسم آن شکل اجتماعی که هدف حمله‌های نظریه‌های جدید قرار می‌گیرد، همانند عاملان این خطاهای تاریخ معنوی نمودار می‌گردند. این آموزه از همان آغاز پیدایش، ادعای اعتباری جهان گستر دارد: نه تنها باید برای همه‌ی قشرهای اجتماعی که در جریان تمامی تاریخ گذشته تأثير تعیین کننده‌ای بر حكومت‌ها گذاشته‌اند معتبر باشد، بلکه ماکیاولی، هابز و اسپینوزا در این نکته هم‌نظرند که بدون کاربرد این روش‌ها، هر قدرت واقعی، و در نتیجه، دولت جدید نیز امکان ناپذیر است: این دولت باید ابزارهای قدرت ایدئولوژیکی را از چنگ قدرت‌های کهن بیرون کشد و در صورت لزوم با محدودکردنی هوشمندانه‌ی مورد مصرف‌شان، آن‌ها را به کار بندد. همین ارزش تاریخی_فلسفی عامی که این اندیشه‌گران به برداشت خود از ضرورت ایدئولوژی داده‌اند، بی گمان دلیلی بر پیدایی دوباره‌ی این برداشت در آثار بعدی است. در «لویاتان» آمده است: «اگر این قضیه که سه ضلع مثلثی با دو ضلع مربعی برابرند، با حق چیرگی، یا به عبارت دقیق‌تر با منافع سلطه‌گران، در تضاد می‌بود شاید رد نمی‌شد، اما من هیچ شکی ندارم که این افراد اگر از دست‌شان بر می‌آمد، تمامی کتابهای هندسه را به آتش می‌سپردند.» از زمان هابز تا روشنگران، وجود چنین رابطه‌ای را بارها نشان داده‌اند، هگل حتی به مونتسكيو اشاره دارد اما آن را به شیوه‌ای صرفن بيرونی درک کرده‌اند. تمامی جلوه‌های زندگی یک قوم را به یکدیگر وابسته می‌سازند و آن را به روح قومی، نسبت می‌دهند، اما نمی‌کوشند محتوای خود این بازنموده‌ای دینی، متافیزیکی و اخلاقی را بر مبنای ساختار جامعه‌ی مورد بحث، به صورتی منظم تبیین کنند. حال آنکه موضوع ایدئولوژی، دقيقن یعنی همین. درست است که با رسیدن به سطح علم واقعی، کاذب بودن آگاهی دروغین افشا می‌شود، اما برای شناخت تاریخ کافی نیست که همانگونه که در علوم فیزیکی و طبیعی، فرضیه‌ی غلطی را به عنوان خطای یک دانشمند کنار می‌گذارند، آن بازنمودهای دینی یا متافیزیکی را که دیگر توان سازگاری با موقعیت علوم را ندارند، اشتباهات صرف به حساب آورد. فروکاستن دین به اختراع ذهنی کشیشان به این دلیل ساده نادرست است که آن کیفیت‌هایی که هابز، به عنوان مثال، محرک عمل کشیشان و اشراف می‌انگارد – پیش از همه غریزه‌ی سودجویی – عنصرهایی روانی هستند که فقط با جامعه بورژوایی تکامل می‌یابند. هابز که این عناصر را به چشم دیده بوده است، می‌توانسته همه‌ی پیامدهایشان را در نظر گیرد. ولی آن‌ها به عنوان مثال به هیچ رو سرشت‌نمای دوره‌ی آغازین قرون وسطا نبوده‌اند. بازنمودهای پر اهمیتی که بر هر دوره‌ای مسلط‌اند، خاستگاهی عمیق‌تر از بدخواهی چندین فرد دارند. این افراد از همان آغاز تولد در ساختاری اجتماعی گنجانده شده‌اند که با نحوه‌ای که انسان‌ها حیات خود را در آن تأمین می‌کنند، پیشاپیش تعیین شده است. همان گونه که شکارچی_ماهیگیر اولیه مشاهده می‌کند که نه فقط شیوه‌ی زندگی مادی‌اش بلکه به علاوه، افق فکری‌اش نیز با فرایند ساده‌ای معین شده است که بر طبق آن باید زندگی‌اش را تأمین کند، همان گونه که شکل زندگانی مبتنی بر این درجه از تکامل اولیه به فقط زندگی عينی افراد بلکه دانسته‌های آنان از جهان بیرونی، محتوا و ساختمان بازنمودهایشان از جهان را تعیین می‌کند، در شکل‌های اجتماعی تمایزیافته‌تر، هستی معنوی انسان‌ها با فرایند حیاتی پیکری اجتماعی درهم آمیخته است که بدان تعلق دارند و فعالیت‌شان را معین می‌کند. دیگر نه واقعیت چیزی یکدست است و نه شناخت (مانند نظرگاه روش عقل باور) آینه‌ی روشنی است که بتواند در اثر تیمی نادان یا خطاکار، تیره شود یا راز آشنایان پاک گردد. مجموعه‌ی واقعیت با فرایند زندگی بشر یگانه می‌شود که در آن به طبیعت دگرگون شده باقی می‌ماند، نه جامعه و نه مناسبات آن‌ها. به همین رو اگر زمانه‌ای را که آدمیان در آن می‌زیند، نشناسیم و افزون بر این – صرف نظر از انسان‌های اولیه – اگر موقعیت خاص آن گروه اجتماعی را که در روند تولید اجتماعی بدان تعلق دارند، در نظر نگیریم، شناخت محتوا و شیو‌ه‌های موجودیت ساختار معنوی آنان امکان پذیر نمی‌گردد. پس از زمان شکارچیان_ماهیگیران اولیه، کارکردهای اجتماعی ضروری، برای حفظ و ماندگاری زندگی، دیگر در درون خود افراد جمع نشده‌اند، بلکه میان گروه‌های گوناگون در جامعه تقیم گشته‌اند. بنابراین، تمامی زندگی معنوی نیز به ضرورت چندپاره شده و تضادها در آن رشد کرده‌اند. به همین رو، تاریخ همگونی از اندیشه‌ها که به بررسی هنر، فلسفه و علم بپردازد و دوره‌های طولانی را دربرگیرد و به پیشرفت‌های صرف فکری بسنده کند، ترکیب ساختگی صرفی بیش نیست.  هابز و روشنگران برای نخستین بار در تاریخ فلسفه‌ی جدید، مسأله‌ی ایده‌ئولوژی را – یعنی اندیشه‌هایی که نادرستی آن‌ها پذیرفته شده و بر واقعیت اجتماعی مسلط‌اند – مطرح ساخته‌اند. اما در عوض درک ایدئولوژی به عنوان تابعی از واقعیت، در سطح روان‌شناسی فردی توقف کرده‌اند و سرانجام تعين‌های روانشناختی جهان بورژوایی – مثل نفع شخصی، استعداد، برتری‌جویی، بهره‌کشی و سود همانند محتوا و هدف دیانت قرون وسطایی نمودار می‌گردند. لیكن این دیانت، شناخت و ایدئولوژی را بی هیچ تمایزی دربر می‌گیرد و بی گمان، شکل عقل قرون وسطایی را تشکیل می‌دهد؛ امری که فقط با بررسی مجموعه‌ی پویايی اجتماعی آشکار می‌گردد. اما این فلسفه‌ی ایستا در اساس به تقابل ساده‌ی عقل، و ایدئولوژی متکی‌ست، بی آنکه هردوی آن‌ها را بر مبنای نقش تاریخی‌شان درک کند. برای تشخیص این رابطه می‌بایست که عقل‌باوری، شناختی انتقادی در مورد خودش کسب کند و در جاودانگی نظرگاه خویش به تردید بنگرد، می‌بایست پیشرفت مادی و معنوی دور‌ه‌های پیشین را شرط ضروری پیدایش روشنگران بدانند. روشنگران بنا به گفته‌ی هگل می‌بایست در مورد خودشان روشن شوند. در این صورت، ویژگی اصولن تغیرپذیر مقوله‌ها، مشروط‌بودگی تاریخی آن‌ها، به طور کلی روشن می‌شد و مفهوم خشکي عقل که فرآورده‌ی این دوره‌ای بود که همانند قرون وسطا سخت به خود ایمان داشت، در هم می‌شکست آموزه‌ی مشروط‌بودگی تاريخی محتواهای فکری به نسبی‌باوری تاریخی نمی‌انجامد. گفتن اینکه حکمی مشروط است بدان معنا نیست که این حکم ایدئولوژیکی است.حد آنچه ما به درستی تمام می‌توانیم ایدئولوژی بنامیم، با وضعیت کنوني آگاهی‌های ما تعیین می‌شود. اشتباه هابز و جانشینانش در آن نیست که علم زمانه‌ی خود را جدی گرفته‌اند، آموزه‌هایی را که با این علم آشنا ناپذیر بودند، پندارهای اجتماعی مؤثر خوانده‌اند، اشتباه آنان بیشتر در این است که مجموعه‌ی آگاهی‌هایشان را به مرتبه‌ی عقل جاوید برکشیده‌اند، به جای آنکه این آگاهی‌ها را مرحله‌ای از مجموعه‌ی فرایند اجتماعی بدانند، مرحله‌ای که در سیر بعدی، تاریخ، نه فقط به بررسی، بلکه به وارسی و در صورت لزوم، به دگرگونی کشیده می‌شود.
اعتماد داشتن به اندیشه‌ای درست و دقیق و آگاهی به اینکه دانسته‌های ما هم در محتوا و هم در ساختارشان، مشروط‌اند، نگرش‌هایی تالی یکدیگر نیستند بلکه به ضرورت با یکدیگر همراه‌اند. عقل هرگز نمی‌تواند به جاودانگی خود اطمینان داشته باشد، برای شناختی که در دوره‌ی معینی مناسب است تضمینی نیست که در هیچ دوره‌ای در آینده هم مناسب باقی بماند. و به علاوه، این قبیر وابستگی به زمانه در مورد فرایند شناختی که آن را مقرر می‌دارد نیز کاربرد دارد (تناقضی که نافي حقیقت خود این حکم نیست، چه، بر عکس از ویژگی‌های ذاتي شناختی معتبر است که هیچگاه بسته نباشد): چه با معنای ژرف هر فلسفه‌ی دیالکتیکی در همین نکته نهفته باشد. در دانشنامه‌ی هگل آمده است: ابد‌ترین فضيلت‌ها همانا آن فروتنی اندیشه است که پایان‌پذیر را به چیزی یکسره ایستا، به یک مطلق تبدیل می‌سازد و این سطحی‌ترین شناخت‌هاست، شناختی که به آنچه بنیاد خویش را در دل خود ندارد، بسنده می‌کند… فروتنی مورد بحث عبارت است از نگاه داشتن این پوچی، این پایان پذیر، در مقابله‌ی حقیقت، و به همین سبب خود نیز پوچ است.» همان گونه که هگل در جای دیگری بیان می‌دارد، ایده دیالکتیکی است که به این فهم، به این تفاوت، می‌فهماند که ماهیتی پایان‌پذیر دارد و استقلال آفریده‌هایش نمایش دروغینی بیش نیست و بدین سان فهم و اختلاف را به وحدت باز می‌گرداند. اما این وحدت نزد هگل در روح مطلق عملی می‌شود و به همین رو بخش گذرایی در تاریخ گسست‌ناپذیر انسان‌ها نیست. هگل نیز خود از توهم عقل‌باوری، که چنان سرسختانه با آن پیکار کرده بود، رهایی نیافته است: او دیالکتیک را فقط در مورد روزگار گذشته به کار برد و همین که موضع خاص خود او در عرصه‌ی اندیشه‌ها به مبان کشیده شده، دیالکتیک را خاتمه یافته تلقی کرده است. اندیشه‌ی او نیز مرحله‌ی تاریخی گذرایی را به جاودانگی تبدیل می‌سازد. و چون واقعیت در نظر وی او مجبور بوده است نه فقط فلسفه‌ی خود، بلکه همراه با آن، دولت پروسه‌‌ی پیش از انقلاب، این بنیاد تاریخي پی ساز فلسفه‌اش، را هم به دقیق ترین معنای کلمه بستاید و خداگونه سازد. این خاکساری در مقابل واقعیت موجود، فروتنی کاذب اندیشه‌ی خود وی بوده است.

◾️برگرفته از کتاب “سپیده دمان فلسفه تاریخ بورژوایی”

ترجمه از محمد جعفر پوینده

اشتراک بگذارید!