داستان یک دریچهست، شعر یک راهِ در رو! از طریق این هر دو من تنها فرار میکنم، و از شرِّ بلاهت روشنفکرانه خود را میسپارم به آزادیِ مطلق در نوشتارم. اینکه آزادی نیست حقیقت دارد، اما تو حق نداری تنها به این دلیل خودزنی کنی و کنار بکشی، تمام این روزهای نمایشگاه کتاب را رصد کردهام، و جز مهمل نه خواندم و نه شنیدم، کجاست آن روزهای نمایشگاهِ کتابِ دهه هفتاد!؟ یعنی نمیگذارند!؟ فاک آف!همیشه خلاقیت در ادبیات فارسی زیر سیطرهی سانسور بود، شعر هفتاد از زیر کارد همین سانسور فرار کرد و جان سالم به در برد، نباید جا بزنی و هجمهی سانسور را دلیل انفعالت کنی، آنها به ازای هر نویسندهی خلاقی که طی این سالها کنار کشید، چند کاتب دستساز رو کردند، تو اگر کار نکنی، تو اگر کارد نکنی ادبیات عقیم میشود، مگر در کتاب«جامعه»، شعر بلند «جنگ جنگ تا پیروزی» را شقهشقه نکرده بودند؟ چی شد؟ مگر آنهمه سطر محذوف را جوانها در فرهنگسراها از بر نمیخواندند؟ از سانسور نباید ترسید بلکه باید آن را ترساند. بگذار شعرت را پر از نقطهچین کنند، مخاطب واقعی سپیدخوانی خواهد کرد، نگذار موفق شوند و نگذارند که باشی، تو باید باشی، حتی اگر قرار شد نامت روی جلد کتابی قرار بگیرد که تمام صفحاتش سفید است جا نزن! آنها اول کتابت را حذف میکنند بعد تو را! طی پانزده سالِ تبعیدم، هر ساله یک تا چهار کتاب فرستادم به ایران که منتشر شود، اما نشد! جز دو سال پیش که طی چهارماه، چهار کتابم منتشر و باز لغو مجوز شد، مدام به درِ بسته خوردم اما باز بازنده آنها بودند، آنها نشان دادند که از اسم میترسند پس سعی کن که اسمت باشد، اسم ما را حتی اگر شقهشقهاش کنند خودش ادبیات است، ادبیاتی شقهشقه شده! پس هی ننویس که باز نشد، باید طوری فرو کنی تا بشود، اگر هنوز هوش سیاسی و فرهنگی مرا بر زمان و روشنفکری شعاری میدانی از برجِ عاجات بیا پایین، و از هر وقت که بودی بیشتر باش! درست است! شعر معاصر خراب شده! اما دلیلش عقبنشینیِ شماهاست نه سانسور! سانسور همیشه بوده، در طول تاریخ شعر فارسی فقط چهار ماه روزنامهها پاتوق آوانگاردها بود، چهار ماه طی سال 77، هنوز هم هر که هر چه میگوید انگار دارد همان حرفهایی را که طی همان چهار ماه زدیم بلغور میکند، مگر آن زمان ما را به روزنامهها دعوت میکردند؟ ما حرف داشتیم و باید با کتک هم که شده میزدیم. و زدیم! بهانه دیگر بس است! شماها کون گشاد تشریف دارید، وگرنه ترس هنوز همان است و سانسور همان! باید باشی تا کنارش بزنی، مگر یادت رفته انگهایی که سرِ گفتوگو با روزنامههای دوم خردادی به ما زده میشد؟ عاقبت چی شد؟ وقتی که دیدند همه را از دم گاییدیم با هزار دوز و کلک بسیج شدند و فضایی را که ساخته بودیم و اول آن را مشکوک میخواندند، خود از چنگمان درآوردند. بی شک من اگر ایران بودم شعر به این روز نمیافتاد و میانمایهها چنین گستاخانه میدانداری نمیکردند! یعنی چه که ما تریبون نداریم و به ما میدان نمیدهند، میدان را باید با قلدُری گرفت و همه را از دم گایید. وقتی که مطمئنی بیشتر میدانی باید روی حرفت بمانی، ما با سوسکها معاصریم، دیگر چه اهمیت دارد که دربارهی ما بلاهت چه فکر کند، بلاهت که اصلن فکر نمیکند.