در ستایش لختی / علی عبدالرضایی

مقدمه
معمول است که در بررسی هر مفهوم یا نامیده‌ای به استعاره های آن می‌پردازند. متنی که در ادامه می‌آید بخشی‌ست از رساله‌ی “در ستایش لختی” که چند سال پیش نوشتنش را آغاز کردم و هنوز به پایان نرسیده‌ست. در این رساله جای این‌که به استعاره‌های لختی بپردازم خودِ لختی را بدل به استعاره کردم تا به ریاکاری تاخته باشم و حجاب از سرِ حقیقت‌های کوچک برداشته باشم، پس نیت مولف این‌جا لختی نیست بلکه خودِ لختی‌ست.
حقیقت شخصیت دارد؛ حقیقت بدن دارد؛ حقیقت حجاب ندارد؛ حقیقت لخت است! فلسفه کارش پوشاندن حقیقت است؛ کار فیلسوفِ تازه جز تعویض لباس حقیقت نیست! اگر ماه را با انگشت نشانش بدهی، آن را نمی‌بیند، مدام از سفیدی، از کوتاهی و بلندیِ انگشت می‌گوید، ماه را نمی‌بیند چون لخت است! تفسیر و تأویل، حقیقتِ لخت و ساده را پیچیده کرده‌ست. این بازی را پیامبران این فیلسوفانِ بدوی آغاز کرده‌اند. آن‌ها حتی صورت‌شان را با یک من ریش می‌پوشاندند. آن‌ها خلاف حقیقت، خلاف طبیعت عمل کردند؛ طبیعت لخت است، اگر لازم بود خودش لباس تنِ آدمی می‌کرد. نوزاد لخت می‌آید که زیبایی را دو چندان کند، ما ولی این زیبایی را یک‌کاره می‌کُشیم، با لباس خرابش می‌کنیم. لباس زشت است، بدن‌ها را که شخصیت دارند به هم شبیه می‌کند. ما همه معتادِ شباهتیم، از فرق، از تفاوت هراس داریم. باید کمی فکر کنیم، دوباره باید به حکمت این گنجینه‌ی حقیقتِ اسری برگشت! حجاب را پیامبران تاسیس کرده‌اند، تمام فیلسوف‌ها طراحِ مُد بودند؛ این‌ها همه شکنجه‌گرند، اندام را با لباس زجر می‌دهند. هیچ دو چشمی مثل هم نیست، هیچ‌کدام از اعضای اندامِ یکی شبیهِ آن دیگری نیست، اگر بین چند میلیارد آدمِ موجود بگردیم نمی‌توانیم حتی دو دست پیدا کنیم که عینِ هم باشد، ما همه این را بی آن‌که بدانیم می‌دانیم وگرنه اثرِ انگشت، نمایه‌ی تفکیک آدم‌ها از هم یا مدرکِ شناسایی‌شان نمی‌شد.
از ایران که زدم بیرون، اول دوسه سالی پاریس زندگی کردم، گاهی که حالم بغل نداشت، دختری اسپانیش به خانه‌ام می‌آمد که گفته بود خواهری دارد دوقلو اما هرگز ندیده بودمش. یک روز طیِ یکی از خلوت‌های خانه که با او قرار داشتم، بی آن‌که بگوید پالتویی را که اغلب می‌پوشید، تنِ خواهرش کرد و جای خود او را فرستاد، جل‌الخالق! صداشان با هم مو نمی‌زد، لهجه‌ی انگلیسی‌اش، چشم‌ها و گونه‌هایش، همه و همه عینهو خودش! اما همین که لخت شد فرق‌ها آمدند، نه این‌که از خواهرش چاق‌تر یا اندکی لاغرتر بوده باشد نه! شک ندارم که هم وزن بودند، با این‌همه ریتم تنش شخصیت دیگری داشت. انحنای باسن و پستان‌هایش، بوی بدنش، حسّ و لمس انگشت‌هایش دیگر بود، برای همین بعدها در ضدِّ رُمانِ هرمافرودیت نوشتم معماریِ هیچ دو باسنی، هیچ دو پستانی شبیهِ هم نیست؛ هر پستانی شخصیتی خودویژه دارد. ما با لباس شخصیت را از این‌ها گرفته‌ایم، ما از فرق گریزانیم و نمی‌دانیم که هر بدنی ریتمِ خودش را دارد، حتی نمی‌گذاریم هر کس هر طور که دلش خواست برقصد. در پارتی‌ها برای رقص‌های خودویژه می‌خندیم، مسخره‌شان می‌کنیم. می‌گوییم بلد نیست! کلاس‌های رقص ریتم‌های مادرزاد را از اندام می‌گیرند. محال است کلاس دیده‌ای برقصد و از روی آن پی به کاراکترش ببری. کلاس‌های رقص اول فرق، بعد هم هویت را از اندام می‌گیرد؛ کلاس‌های رقص کارخانه‌ی شبیه‌سازی‌ست؛ شبیه‌سازی سرطانی‌ست که حالا دیگر اپیدمی شده؛ شبیه‌سازی فنّی کاپیتالیستی‌ست که هر لحظه به هیئتِ برندی تازه درمی‌آید؛ برندها تنوّع و سلیقه را نابود و با لباس آدمی را بی‌چهره کرده‌اند! تن‌پوش طبیعی نیست، نمایی از واقعی به دست نمی‌دهد پس شدیدن غیراخلاقی‌ست، بدن زیباست اما لباس آن را زشت کرده و برای این زشتی چقدر احمقانه‌ست که پول هم می‌دهیم، بی‌شک برهنگی اگر آزاد شود، پول، سرمایه و در نهایت کاپیتالیسم تحقیر خواهد شد. شکی ندارم روزی لباس پوشیدن از مُد افتاده، خیابان‌ها همه زیبا خواهند شد.
لباس زندانِ بدن است، تن‌پوش طنابِ دارِ تن است، بدونِ آن اندام آزاد خواهند شد. من همیشه از لباس بدم می‌آمد، هنوز هم در خانه لخت می‌گردم، پیراهن خفه‌ام می‌کند، راه رفتن با شلوار شکنجه‌ست! برای همین اغلب در خانه‌ام! نمی‌زنم بیرون! چون ظلمِ لباس را برنمی‌تابم!
عجیب است! ملاها ریش‌هاشان را نمی‌زنند، می‌گویند اگر ریش بیهوده بود خدا آن را نصیب نمی‌کرد اما نمی‌گویند چرا عمامه و عبا تن‌شان کرده‌اند، اگر لازم بود خداشان بی‌شک لخت‌شان به دنیا نمی‌آورد.
هیچ‌کس زبانِ بدن را نمی‌داند؛ کسی چه می‌داند که بدن هم حرف می‌زند. چرا آن‌هایی که ادعاشان کون عالم را پاره کرده قادر نیستند صدای بدن را تاویل کنند؟ چرا نمی‌فهمند که باید مدام لخت شد تا نقاب‌ها برداشته شوند! جز این محال است حجاب دست از سرِ این مردمِ بیچاره بردارد! مردمی که گاهی گرسنگی‌شان فریاد می‌زند اما با وعده و وعید سیر می‌شوند!
طیِ چند ساعت اخیر خیلی‌ها پیام فرستادند که چرا به کروبی که دیروز لخت شد حال اصیل انگلیسی دادی!؟ یکی‌شان از این سبزهای یشمی بود که توپِ پُری هم داشت، یک فمنیست اما به طرز فجیعی مسلمان! عاشق سیّد بود! می‌گفت که موسوی مهاتمای ما ایرانی‌هاست. انگار نمی‌دانست که من هم ایرانی‌ام! یک وقت‌هایی زیادی گوشم، دیگر یاد گرفته‌ام که سخن نقره اما شنیدن طلاست، پس این خانم هر چه نمی‌دانست در نکوهشِ لختی که نمی‌دانست نیکوست گفت. من هم که سیّد تازه‌شان را خوب نمی‌شناختم از مهاتما گاندی سخن کردم که این فمنیست مثل سیّد او را هم نمی‌شناخت. گفتم اگر سیّدِ سبزها مثل مهاتما باشد پس وای به حال شما فمنیست‌ها! البته او نبود، چون مسلمان بود و مسلمان یعنی به طرز فجیعی ضدِّ زن! مهاتما هم پیش از پیروزی قیام هند قول داده بود که نخستین رئیس جمهور زن باشد، اما نشد! حتی قول داده بود این زن از طبقه “شودرا” باشد که یکی از پایین‌ترین طبقاتِ “لختی‌ها” یا همان نجس‌هاست اما باز هم نشد! در عوض “پاندیت جواهر لعل نهرو” که “براهمین” بود و زن نبود و اتفاقن از بالاترین طبقه‌ی جامعه‌ی شدیدن طبقاتی هند می‌آمد. آمد و چهل سال تمام یک خانواده براهمین هند را زیر سیطره‌ی خود داشت. مهاتما دروغگوی کوچکی نبود اما تاریخ فراموش‌کار است. دریغا که همه هر جا سرِ حقیقت چادر کرده‌اند!
آی حقیقت! حقیقتِ ساده! حقیقتِ از اسر آماده! آدم‌ها بیچاره‌ات کرده‌اند! تو آسان بودی، لخت بودی، لباس تنت کردند، تو را پیچاندند، پیچیده‌ات کردند که گورت حتی گم بشود. حقیقت شخصیت دارد، حقیقت حجاب ندارد، حقیقت لخت است!

موخره
شاعر که باشی، از چهل هم که گذشته باشی می‌بینی آدم‌ها بزرگ و کوچک‌شان کوچکند! زدن ندارند، دلت حتی برای دیکتاتورها می‌سوزد، برای رجاله‌های فکری، لکّاته‌های ذهنی، دلت می‌سوزد! پس شمشیرت را غلاف می‌کنی، گل می‌گویی تا جهان آبستن شود. کودکِ درونت را صدا می‌زنی تا بر هر چه آدم که در درون داری رهبری کند؛ کودکی که کنجکاو است، مدام سوال می‌کند تا بیشتر از بلاهت بدش بیاید! بلاهت سیاستمدار است؛ بلاهت بلد است چگونه صحنه را عوض کند، سرِ حقیقت عریان چادر می‌کند، بعد هم آن‌قدر از سیاهی‌اش می‌گوید تا اصل تا بدن فراموش شود! بلاهت کارگردانِ مدیاهاست؛ مدیایی که حتی سرِ نیچه عمامه می‌گذارد! نیچه‌ای که اخلاقی‌ترین متفکرِ قرن نوزده بود اما مدام علیه اخلاق می‌نوشت چون اخلاق را با ریاکاریِ دینی این‌همان می‌دانست، چون بنیان ارزش‌های اخلاقیِ آلمانِ آن زمان دروغین بود، برای همین در بیست و پنج سالگی لغوِ شهروندی کرد و تا پایانِ عمر بی‌وطن ماند! او دین و اخلاق مذهبی را دلیل اصلیِ مرگِ ارزش‌های انسانی می‌دانست. مذهب زاییده‌ی توّهم است و اخلاقِ جاری طفل نامشروعش، زیرا با ارزش‌های انسانی این‌همانی ندارد و زاییده‌ی خیال است! برای همین یک جامعه‌ی خیالاتی بیشتر سنگش را به سینه می‌زند!
این روزها عالم، عالمِ اسباب است. وقتی چنین بی‌رحمانه قید انسان را می‌زنند که انسان را به طرز فجیعی در زندان بزنند، دیگر نمی‌شود دروغ را لباس کرد و سکوت پوشید و جلوی لرزش خودکاری را که دارد در می‌رود از لای دو انگشت گرفت! من لااقل زندانی موقتِ انواع زندان‌ها در انواعِ کشورها بوده‌ام اما هرگزاهرگز ندیده‌ام از زندان بزنند که زندانی را بزنند؛ یعنی جایی ندیده‌ام بخش بزرگی از خودشان را در زندانِ خودشان بزنند که قانونِ زندان را زده باشند! یعنی زندان را در زندان بزنند، زندانی را بزنند، جان و جیب و جانی را بزنند برای این‌که باز بزنند، یا بزنند، یا بزنند و یا باز بزنند! بزنند اما تا کی!؟ آغوش تو هرگز تمام نمی‌شود آقای تفنگ! خسته نیستی!؟

منبع: آنارشیست‌ها واقعی‌ترند

اشتراک بگذارید!