جهان کیچ، جهان وانمودههاست، جهانی که در آن استعاره جانشین واقعیت میشود. سیطرۀ نشانهها، ایماژها، و بازنماییها در جهان کیچ چنان فراگیر است که امر واقع بطور کلی محو شده، نشانهها نقاب واقعیت میشوند طوری که دیگر کسی قادر نخواهد شد فرع را از اصل تشخیص دهد. مثلن صنعت چینی وانمودهی صنعت غربیست برای همین انطباق بیشتری با جهان کیچ امروزین دارد. اگر طبیعی سازی را خصیصهی اصلی هنر افلاطونی یا کلاسیک بدانیم و خلاقیت را به هنر مدرن ربط دهیم بیشک حالا با حکومت وانمودهها و حاکمیتِ کُد طرفیم. دمکراسی اسلامی وانمودهی یک وانمودهی دیگر است که دمکراسی کاپیتالیستی آن را به خاورمیانه حقنه کرده و کار اتاقهای فکر در ایران همین اینهمانیست.
اینها را مینویسم تا به لولاهایی اشاره کنم که نویسنده امروزی را مجبور میکند از ورطهای به ورطهی دیگر در بغلطد. حالا دیگر ناگزیریم سیاست ادبی را جانشین ادبیات سیاسی کنیم. تنها با اتخاذ این رویکرد است که میشود جهان تازهای را جایگزین جهان کیچ کرد. نویسندهی امروزین برای اینکه باشد ناگزیر است که برخلاف نویسنده سیاست باز قبلی به طرز فجیعی سیاسی باشد و این یکی از مهمترین لولاهای فرهنگیست که باید از آن به مثابهی پاساژی جهت گذر از یک بغرنج به یک وضعیت خلاق بهره برد.
کیچ سرطان معاصر ما ایرانیهاست، همه در هر صنفی به آن دچاریم و من اینجا اصرار دارم دوباره آن را گوشزد کنم. کیچ در اساس واژهای آلمانیست که یعنی باسمهای، آبکی! هرمان بروخ برای اولین بار کیچ را به جای هنر پست آورده و میلان کوندرا متن ساده و پیش پا افتاده را کیچ نامیده. البته حالا آدم کیچ و رفتار کیچ و دیدگاه کیچ هم داریم. بروخ به جایی از کیچ میزند و کوندرا آن را در فکرهای نوشتارش بسط میدهد. ماتیو تینو کیچ را به سانتی مانتالیسم متنی ربط میدهد و سرا راتس آن را به کامیونیسم بزکی-کرداری مرتبط میداند. در جامعهی ایرانی ولی کیچ بشدت در حال تولید است و کسی را با آن کاری نیست! دیکتاتوری کیچ از شعر و معر و داستان و خطابه گرفته تا سیاست و دیانت دارد بیداد میکند.
البته دمکراسی به این صورتی که جهان دارد تجربهاش میکند نیز دستگاه کیچسازیست! در هر انتخاباتی ما با کیچهای شخصیتی طرفیم! پای آرا، پای رأی، پای آری و نه را برای رفع تردید وسط میکشند. آری و نه فلسفه بازند، فلسفه ساز نیستند. علم را همیشه تردید تولید کرده در حالی که آری و نه را برای اینکه عدهای دور یک هیچ، پشت یک پوچ جمع شوند به کار گرفتهاند! من در این حلقهها شخصیت نمیبینم. تنها تردید است که به آدمی فردیت میدهد. برای همین است که از هر انتخابی، انتخاباتی متنفرم، از این ماشینی که آزادی را میکشد تا رای جمع کند. دمکراسی برای اینکه کارساز باشد باید بیخیال فنّ یکسان سازی شود. وگرنه هیچ نقشی نمیتواند ایفا کند مگر اینکه مدام آلت دست تبلیغات کاپیتالیستی شود.
تو خورشید را میشناسی، کهکشان راه شیری را میشناسی، تو ماه را میشناسی، تو اینهمه را میشناسی اما اینها تو را نمیشناسند پس تو بزرگ است تو خطرناک است چون میتواند فکر کند برای همین سیاست میخواهد که نابودش کند دیانت میخواهد از هستی ساقطاش کند. به فرد میگوید کافر! در حالی که او انکار نمیکند تردید میکند! همیشه تردید، سیاست و دیانت این هر دو را خلع سلاح کرده. تردید نمیدانمیست که میخواهد بداند پس راه میرود سوال میکند، و سوال تنها چیزیست که دین را، دیانت را ناکار میکند! اینروزها فرد کمیاب است، چون صنعت کیچ فرد نمیخواهد، گله میخواهد. متاسفانه اغلب دولتهای اکنونی تولید دایه مهربانتر از مادری به نام دمکراسیست که چیزی جز دیکتاتوری اکثریت نیست. اگر چه دمکراتها این کشیشان مدرن معتقدند که خواست و ارادهی مردم خط مشی دولتها را تعیین کرده آنها را کنترل میکند اما این تنها موعظهای بالای منبر است و افسانهای بیش نیست. ارادهی مردمی دائم دچار تغییر است و رسانهها این فرمانبران مراکز بانکی با کیشّی به فیشی میتوانند مثل موم آنها را به هر شکلی که میخواهند درآورند. از طرفی در طول تاریخ همیشه عدهای که در اقلیت بودند از بقیه آگاهی بیشتری داشتند اما دمکراسی کمک میکند که دائم جماعت نادان تصمیم گرفته آن اقلیت مفلوک در برابر یک انتخاب ابلهانه قرار بگیرد و از زور و اجبار پیروی کند.
آزادی اولین شرط رشد فردیست و عدالت و برابری آن را بیمه میکند. دمکراسی غربی در آغاز آزادی را اپیدمی کرده بود اما چون توجهای به برابری نداشت در نهایت آن را تنها به عدهای که در برج هیرارشی استقرار داشتند هدیه کرد. امروزه در کشورهای غربی آزادی به طرز فجیعی وجود دارد اما تنها طبقهی کوچکی آزاد است چون همه نمیتوانند آن را بخرند. حالا قلاده از دور گردن بردهها باز شده جای آن ظاهرن کراوات بسته شده با این وجود بردهی قبلی هنوز کارگر و کارمندیست که از عهده خرید آزادی دلخواهش برنمیآید. پس آزادی هرگز نمیتواند در یک جامعه طبقاتی که هیرارشی در آن بیداد میکند تحقق پیدا کند. بدون برابری آزادی شوخی دنباله داریست که سالهاست بصورت سریالی از تلویزیون غرب دارد پخش میشود. امروزه غربیها بدون آنکه بخواهند آزادند اما بدون آنکه بدانند فقط آزادند که ارباب خود را انتخاب کنند و همین دمکراسی در بستههای نازلتری به کشورهای جهان سوم نیز صادر میشود. اگر در بریتانیا قدرت مدام بین محافظه کارها و لیبرالها دست به دست میشود اگر در امریکا همین دو گروهِ تغییر نام داده بصورت پریودیک غنائم را بین خود تقسیم میکنند لااقل ظاهری اختیار کردهاند که قتل فردیت و آزادی همگانی را عمده نمیکند اما همین مدل وقتی به کشوری مثل ایران میرسد در دو بستهی به ظاهر جدا از هم مثل روحانیت و روحانیون تعریف میشود که طی چند سال اخیر حتی خودشان را تحمل نکرده دیکتاتوری تا بدانجا پیش رفته که جنگ انتخاباتی در یک بیت آغاز و همانجا به پایان میرسد. در غرب مردم لااقل آزادند که ارباب خود را انتخاب کنند اما در جامعه باز مانده از رشدِ ایران، سیطره استبداد و ظلم و چپاول تا بدان حد پیش رفته که اکثریت ابتدا خاموش و سپس سنگسار و حالا در اغمای کامل به سر میبرند. این وسط ژورنالیسم که پیشتر خود را وجدان آگاه مردم میدانسته جنازهایست که در داخل و خارج تنها نقشی را که به آنها دیکته میشود ایفا میکند. رهبر کنونی ایران پیشتر در بهترین وضعی که داشته تنها یک کیچ سیاسی بود، بسیاری از رسانهها طی این سالها به بهانههای مختلف خبر بیماریِ این وانهادهی خمینی را در بوق کرده در انتظار مرگش نشستند. خامنهای برای اینها مهم بود چون هنوز عروسکیست که جای رهبری سیاسی نشسته، رسانهها هنوز منتظر مرگ جسمی اویند و غافلاند که خامنهای پیشتر مرگ سیاسیِ خود را اعلام کرده. بین تمام رجال اسلامیست، موسوی تنها رهبر پشت پرده نشین بود که لااقل بیش از بیست سال تحمل کرده بود پشت پرده بنشیند و علیرغم اینکه تفاوت چندانی با خامنهای نداشت اما رهبر مریض ایران او را نیز به زندان انداخت و دقیقن با حبسِ او، خامنهای مرگ سیاسی خود را اعلام کرده اما رسانهها از این مرگ بزرگ ننوشتند و نگفتند. در حالی که برخی از شاگردان مکتبی خامنهای حالا خارج نشیناند و اغلب در بیبیسی و صدای امریکا به کار گمارده شدهاند اما نشریات به ظاهر مستقل و ظاهرن تیزهوش هرگز پی به مرگ سیاسی او نبردهاند. طی این مرگ سیاسی خامنهای فرصت نکرد چیزی را که بقیه نفهمیدهاند بفهمد و هنوز توی فیلمی که در سینمای ایران در حال اکران است بازیگری مردهست که رُل اصلی دارد و دوربینها هنوز روی جنازهی در حال تشییعاش زوم کردهاند. سیاستمداران قمی ایرانی سالهاست که در اغمایند اما خامنهای بطور کامل مرده و بعید است بتواند خطاهایش را رفع و رفو کند. این جسد فکری بی آنکه بداند دارد پای جنازه انقلاب اسلامی به جای گریه قاه قاه میخندد اما رسانهها چشم ندارند که ببینند. همانطوری که خامنهای نمایه مرگ ایدئولوژی اسلامیست هر رییس جمهوری که در ایران انتخاب میشود همچون حجاب، مرگ آن ایدئولوژی را برای چهار سال دیگر مخفی نگه میدارد و برخی با شرکت در این بالماسکهها کمک میکنند که بوی گندشان دیرتر فراگیر شود. انتخابات در ایران تنها نیروگاهیست که الکتریسیته مصرفی سردخانههای فکری را تولید میکند. سردخانهای که در آن تنها از جسد ایدئولوژی اسلامی نگهداری میشود و اگر برسد آن روز که به این سردخانه برق نرسد کارشان دیگر تمام است. اینک در غیاب آزادی و برابری، جامعه ایران تبدیل به یک هرم رقابت طبقاتی شده که بر پایهی تسلط طبقه بالایی بر طبقات پایینی تشکیل شده. بیشک تا زمانی که ایران یک جامعهی “بکش تا کشته نشوی” و “هرکس برای خودش” است، هیچ جنبشی در آن حتی اگر خودش را سبز کرده باشد راه به جایی نخواهد برد. متاسفانه هنوز مردم در تظاهرات خیابانی شعار میدهند « یا مرگ یا آزادی » و بدین ترتیب، مرگ را کنار آزادی تبلیغ میکنند در حالی که باید برای آزادی فقط زندگی کرد اصلن علت شکست نهضت صدساله آزادیخواهانهی ما این بوده که جای زندگی دائم مرگ را تبلیغ میکردیم. ما برای آزادی به زندان رفتیم و اعدام شدیم اما هرگز بخاطر آزادی زندگی نکردیم آن را به بغل دستیمان آموزش ندادیم برای همین دمکراسی هم در کشور ما قیافهای جز دیکتاتوری مطلق پیدا نکرد. تا آنجا که من شناخت دارم هنوز اغلب احزاب و دستهجات کوچک و بزرگ سیاسی، پیِ منافع و ایدههای اسقاطی خودشانند.
وقتی سابینا یکی از شخصیتهای اصلی رمان «بار هستی»ِ کوندرا، همراه سناتوری آمریکایی و چهار دختر و پسرش به گردش میرود، سناتور با دست کودکان را که سرگرم بازی بودند نشان میدهد و میگوید معنی خوشبختی همین است. اینجاست که سابینا میتوانست از او بپرسد اگر حالا یکی از بچهها آن دیگری را کتک بزند باز بازی آنها خوشبختی را تداعی میکند؟ وقتی قلب، لب به سخن باز کرد، کسی دوست ندارد که خرد اعتراض کند. در قلمرو «کیچ» دیکتاتوری احساس همیشه حرف اول را میزند. آدمها همه پیش از آنکه فراموش شوند، هیئت «کیچ» میگیرند. متاسفانه «کیچ» ایستگاه ارتباطی میان هستی و فراموشیست. «کیچ» پردهای است که کمک میکند هرچیزی را که با مزاق عاطفیمان سازگار نیست مخفی کنیم. زنی سالهاست که با همسرخود مشکل دارد و در حالی که آرزومند طلاق است از او جدا نمیشود و مدام این گزاره کیچ را برای همه تکرار میکند. «من فقط به خاطر بچههایم با این مرد زندگی میکنم» این جمله «کیچ» است چون اگر بچهای وجود نداشت تا به خاطرش آنگونه که نمیخواهد زندگی نکند باز زندگی میکرد. او پیش از آنکه زن باشد دارد کار سیاسی میکند در واقع هیچکس بهتر از یک سیاستمدار به تاثیرگذاری کیچ پی نبرده است. برای همین است که تا سر و کلهٔ یک عکاس در نزدیکی دیوید کامرون پیدا میشود، با شتاب سوی اولین کودکی که دم دستش باشد میرود، او را در آغوش میگیرد و میبوسد تا مخاطب با تماشای کیچ تازهای به ادراک زیبایی برسد. در یکی از اولین خطابههای جمارانی، پسر بچهای از بالای سرها دست به دست پیش برده میشود تا خمینی او را ببوسد، خامنهای که به رشت میرود پیشانی پیرمردی کشاورز را میبوسد، در یکی از سفرهایش به خوزستان، احمدینژاد همچنان که بر فراز وانتی ایستاده از کیسه خلیفه در میآورد و به دختر بچهای فقیر میبخشد این تصاویر همه کیچاند! یک دروغ زیبا برای پوشاندن زشتی، بیعدالتی و ظلم مدام باز تولید میشود اما کسی درک نمیکند که کیچ و کیچ و کیچ همان دشمن اصلیست. هر جامعه یا کشوری که زیر سیطرهی کیچ باشد توتالیتر است. در واقع اینجاهاست که آدمها رفته رفته بدل به کیچ میشوند.خمینی یک کیچ است، خامنهای کیچ و احمدینژاد هم کیچی دیگر! فمنیسم هم که مسلمان شود به مثابهی نگرشی کیچ عمل میکند چون تاثیر آن دیگری را که میتواند بیاثرش کند بر نمیتابد چون اغلب از خرد دور است و رفتاری احساسی دارد. اغلب روشنفکران ایرانی با پدیده فمنیسم و برابری و زن برخوردی کیچ محور دارند. اینها زن را و حقوقش را نمیشناسند فقط حاضرند بخشی از حق مردانهی خود را به او بدهند. زنان ایرانی هم به دلیل فقدان تجربه قدرت با استتیکی مردانه پی برابری هستند و کیچهای رفتاری و بزکهای زنخواهانه به سرعت دارد بازتولید میشود. حالا دیگر زن جای کودک را گرفته و سیاست پیشهگان جای کودک بر سرو روی زن دست میکشند و این تصویریست که هر روزه مدیا بازتولیدش میکنند.
بیشتر احزاب سیاسی ایرانی رویکردی عقلانی ندارند و بر کیشها و الگوها متکیاند، پس کیچاند! راه پیمائی میلیونی جنبش سبز هم یک کیچ سیاسی بود چون مردمی متعلق به آرا و اندیشههای مختلف را زیر یک علم برده بود. آنها را خرد به پیش نمیبرد بلکه غرور نقشآفرینی میکرد تنفر و انزجار رهبری میکرد که هر دو از نشانههای کیچ است. در واقع در آن روز بزرگ کسی راهپیمایی نمیکرد بلکه هر که راه خودش را میرفت. مخالفت با دیکتاتوری یا تقدیس دمکراسی!؟ هیچکدام تعیین کننده نبود بلکه جذابیت احساسیِ کیچ بود که همه را به صف کرده بود. اینها را نوشتم که بگویم اگر یکی هست که کیچ نیست، کیچاش نکنیم. چند سال پیش به افتتاحیه فیلمی درباره ابراهیم گلستان که مسعود بهنود ساخته بود دعوت شدم. وقتی که فیلم تمام شد به بهنود اعتراض کردم و احتمالن او هرگز نفهمید چرا!!!؟ بهنود در فیلمش به طرز ابلهانهای از کهولت پیرمرد سواستفاده کرده تصویری صرفن سیاسی از گلستان به دست داده بود در واقع کسی را که سیاست باز نبود، کیچ نبود کیچ کرده بود چون خودش کیچ بود، فکرش کیچ بود، رفتارش کیچ بود و دریغا که یک کیچ هرگز قادر نخواهد شد کیچ خودش را شناسایی کند.
منبع:
ویدیو این مقاله در یوتیوب: