“راهب یا ساتیر؟”

تنفس بارزترین نمودِ اتفاق افتادنِ زندگی در فُرم های میکروسکوپیک اش است و متّکی به نیروهای کنش گرِ خشنی ست که پیوسته <<آنچه که پس مانده است>> را پس می‌زند و از کهنه و مسلول کننده فاصله می‌گیرد.(نیروهایی از این رو خشن، که برای پس زدنِ مُرده گی درنگ ندارند.) سازوکارِ خلاقیت-محورِ تنفس و خصلتِ “آری گویی”اش که در عین حال یک نه گوییِ تمام قد به اعتیادِ سِمَنتیکی(معنازده گی)ست و در لحظه لحظه می‌شود، اینهمانیِ روحی و موسیقیایی با “فلوتِ دیونیزوس” دارد؛ چرا که دیونیزوس خدای “آری گویی” و “شدن” است. در اینجا مکانیسم تنفس و “فلوت دیونیزوس” معادل هستند؛ چون مسأله و خصیصه ی هردوی اینها آری گویی و خلق است؛ آری گویی در لحظه و به “نو” که این یعنی تحقق “انقلابهای مکرر” و اتفاق افتادن زندگی حتی در کوچکترین مقیاس ها! از طرفی در برخورد با مسأله ی زندگی ما با یک دوتایی مواجه هستیم؛ دیونیزوس و مسیح هردو، برخورد با مقوله ای یکسان هستند اما دو برخورد کاملن متضاد. در اولی مقدس بودن ذاتِ زندگی با تمام رنج ها و لذّاتش است و دومی زندگی و بودن را گناهکار و بنابراین مستحق رنج می‌داند. شیدایی و عیّاشیِ دیونیزوسی به مثابه ی بالاترین حدّ بزرگداشت زندگی ست و در حقیقت اجرای زندگی متّکی به کنش گریِ نفَسی ست که خشونت ورزانه در “فلوتِ دیونیزوس” دمیده می‌شود! در نقطه ی مقابل اما تباهیِ اخلاق برده گی و نیهیلیسم انفعالی به چشم می‌زند :”با شریر مقابله مکن، بلکه اگر کسی به گونه ی راست تو سیلی زد، گونه ی دیگرت را نیز به سوی او آور.” (متیٰ 39:5) اخلاقِ منحط برده گی استعاره ای ست از آن دسته راهبردها که مدیاها این سرنگهداران سرمایه و قدرت به خوردِ توده می‌دهند و آنها را در هیات یک “برده”، مانند موم شکل می‌دهند. نئولیبرالیسم مذهبی در ایران به خوبی موفق شده الگوریتمِ جوکی و راهب بودن را در ذهنِ اندیشنده هایی که بدین شکل “پاد-اندیشنده” شده‌اند سوار کند و به آنها دماغ هایی بورژوایی ببخشد تا هر علامتی از زندگی و تنفس را بدبو بشنوند! پاد-اندیشنده هایی که وانهاده ای از انسانِ امروز هستند و به طرز انبوهی تکثیر می‌شوند و <<آرنج به بدن چسبانده>> به تماشای مصائب بشری که کاپیتالیسم پیِس(piéce) آن را می‌نویسد، می‌نشینند! آیا این جوکیان امروز، این جوکهای بی مزه و نمودهای “وجدان معذّب” که امروز با ما معاصر شده‌ و می‌گویند :”زندگی در ایران رنج می‌برد؛ پس گناهکار است و باید رنج ببرد چون گناهکار است.” هیأتی جز انحطاط مسیحی و تبلیغِ مرگ دارند؟ مسأله این است که انسانِ ایرانی از چپ و راست سیلی می‌خورد و هنوز این اُبژه های پاد-اندیشنده که پوست تنشان را به سرمایه و قدرت فروخته اند؛ حرفِ مسالمت می‌زنند! آن که زندگی را عزیز و برای همه عزیز می‌دارد، برای اتفاق افتادنش و برای <<از ورطه ی مرگ نجات دادنش>> می‌جنگد و عیاشیِ دیونیزوسی اکنون جز در مبارزه معنا نمی‌یابد؛ مبارزه ای برای نجات “کلمه” و بازتعریف معناهای ملّاخور شده! جامعه ی ایرانی به شدت نیاز دارد این هوای مرگ و تعفن را که به طور تاریخی در سینه حبس شده و زندگی و فردیت را تسخیر کرده، خشونت ورزانه بیرون بدهد. ایران کالبدی ست که از طاعونِ ملّا و شاه تا حد مرگ کِشیده، می‌کِشد! و باید فقط بجنبیم که حتی اگر شده با خشم-محور ترین کنش-مندی ها از این “مرگ” نجاتش دهیم. پ.ن: “من شاگرد دیونیزوسِ فیلسوف هستم، حتی بیشتر می‌پسندم که ساتیری باشم تا قدیس (#نیچه #اینکآنانسان ، پیشگفتار 2)

اشتراک بگذارید!