به جای زیرلفظی زیرم رفتهاند که زیرشان بکنم تا هملفظی با امثالِ مُلانتر بوق کنند، باشد! میکنم! اما با این وقتِ اندکمندک و خرج معیشت و فلان و بَهمان من که نمیتوانم برای هر اراجیفی پاسخیه صادر کنم، من لااقل ۲۵ساعت از اوقات یومیه رو مجبورم صرفِ خوشوقتی کنم تا چند سطری شعر از بلغورخانه بریزم بیرون! اما چه کنم با این دوستان بادبادی که هی میپرسند جواب دادی؟ آنها نمیدانند که من نمیتوانم مثل بچهی آدم گپ لب کنم. دوباره اون تلو میدهند که دشمنتراشی کنم، باشد! میکنم! اما همینجا به دوستانِ کونگندهام بگویم که خودکارِ سیاهِ من مِنبعد چیزی جز شعر در صفحه توو نمیکند و همقدِّ مدعی کوتاه نمیآید.
«علی چقد ضِر میزنی برو سرِ اصل مطلب»
«من که نسبتی با نثرِ تخمی و روزنامهای جماعتِ خرکوسنویس ندارم، چطوری تکلیف این شبا رو روشن کنم؟ ولی باشد! سعی میکنم طوری طیِّ قلم کنم که حالی هر نابلدی هم بشود!»
دربارهی خوشدستی عبدالرضایی پیشترنیز در مطبوعاتِ ایران دو نفر کلمفرسایی کردند، اولی علی لمبرینام شاعرمآبیست که جوان بود و جویای نام! وی بعد از نشرِ کتابِ اولش که باباچاهی¬نامه نام داشت مقالهای در روزنامهی ایران خودکار کرد و سطرهای مرا جهتِ خوشرقصی نزدِ باباچهچه ببخشید! رویاچه! به این پیرپسر نسبت داد! من این سطرها را با سطری که از من برخاسته در آن ذیل فرو میکنم تا ماموشکا قضاوت کند.
۱ -حرا از تو نگفتن شنیده بود/ عصا از تو نرفتن بهسوی اژدها/ و آتش در تو نیاویخت که بسپاری پر (پاریس در رنو-۳۸(
از تو سخن از بهآرامی/ از تو سخن/ از به تو گفتن/ از تو سخن از بهآزادی/ وقتی سخن از تو میگویم (از دوستت دارم – رویایی-۶4)
۲- درچشم¬های تو دنبال چشم تو میگردم (این گربه عزیز-۴۳)
در چشمی باز/ چشم دیگر باز میروید (لبریختهها-رویایی-۱۵(
۳- در سعی این جاده که از روی خودش برگشت ( این گربه عزیز -۳۹(
و روی راه رفته تکان میخورد ( لبریختهها-رویایی-۳۹(
لمبَری در یکهمثالی که از این آخری آورده مدعی شد که از اُستاش (طفلکی زیادی پنچره مثلِ لاستیکِ ماشینم سه اُستاچُسک عوض کرده تا حالا!) تاثیر پذیرفتهام .
چنان پُرم که از شیشه بیرونترم/ روی ساحل گشتهام موجی و از خود رفتهام/ مثل دریا موج موجم/ روی خود افتادهام ( پاریس در رنو-۷۹(
پرم من از تو چنان پر که دیگرم/……/ و از هزار دریا و دریاچه عبور کردم/ و بادبانهای کشتیها را به نام تو افراشتم (خطاب به پروانه ها -۹۶(
این که لمبری چگونه سطرِ دومِ شعری از این! را کنار خط نوزدهی آن کاشته تا ارواحِ لمبرهاش فضای مشابهای اختراع کرده باشد برای خودش تختخوابی تلف کرده که فعلن بایگانیش میکنم، طفلک نمیدانست که در کتابِ بعدی مجبور است دستوپابسته سرِ سفرهی شعرهای من تورَنگی نشسته نامه کرده لاجرم برای ردگمکنی نانی هم به رویا رو کی میگاد قرض دهد! اما شخصِ شخیصِ دومی که در مقالات و چوسنالههای مکررش سرِ شعرهایم هَوو آورد، سُرایدار یک کبابی آغای چنجهایست که بر سردرِ خود مدام مینویسد… شعرهای عبدالرضایی اثر از داستانهای نجدی دارد… چه بگویم؟ بز حاضر و چیز حاضر! شما قیاس کنید! بابا یکی نیست به این چنجهای بگه، تو هنوز دست و پات کثیفه آخه کبابخور! شیشلیک که آب خورشت نداره! سرِ سفرهی شعرهام دو کوچی میخوری و بعدش سُقلمه به پهلوی خوشبختی خود میزنی؟ سر و پزِ خوشگل هم که نداری!
بدون ساخت و پاخت انگار اسم و اسبِ کسی این سالها در محافلِ شعری به تاخت پیش نمیرود، سرِ تغارِ هرکه این روزها پایین میرود علیکشی پیشه کرده سرخود به سرماخوردگی تن میدهد، چی شد؟ سرِ کیسه شُل کردهاند؟ خفنی در پیچ راهِ دستخوردهی تو چهها رفت که در شورای شهرداری رشت جای سنگ از آروغِ مرده بنا بالا میبری هپلی!؟ من گاییدم آن حوزهی هنری رشت را که تو درش کون یوَری خیرات میکنی، آخه شالهکوس! تره سگِ عابد ارمنی هم نگانه.
ای کاش بیژن بود و مینوشت چگونه این تحفه تمنّا در رشت، کتاب یوزپلنگان… را از ویترینِ کتابفروشی نصرت پایین میکشید و هوار میزد که این کتاب ارتجاعیست و نمیفهمید راستِ کارش این است که دوخت و دوزِ دوباره نمیخواهد، آخه بدبخت! من لااقل ده شعر دست نوشته از نجدی و نصرت دارم که بر پیشانی به عبدالرضایی که شرِّ شعر شد، تقدیم شدهاند و هرگز نخواستم چون برخی ماکرَتیم! تابلوی تبلیغاتی کنم.
مُدِ این روزهاست شاید چند کلاسی اکابر بلغور کردن و افندی پیزی شدن…
بگذریم!
القصّه این و آن هرچه در ایران آنتریک کردند سکوتی قرص خوردم، لابد مخاطبانم میتوانستند این کتابها را چون همه در ایران منتشر شدهاند با هم قیاس کنند که کردند و روسیاهی به روی ذغال ماند. اما این سومین چادردرانی را که قلم به دستی به صورتِ چالهمیدانی اجرا کرد متاسفانه مجبورم جوابِ سر بالا داده در همان چاله چالش کنم. اگرچه میدانم که سببسازِ شهرت نابهنگامش شده از این طریق موجباتِ فروشِ فصلنامهی گافان و آن اَن هندی را فراهم میکنم که از بابت این دومی خوشحالم چون کتابِ درخوریست و نمای بدی از شعر و شاعران مقیمِ همهجایی به دست نمیدهد. البته دربارهی این کتاب و برخی از شاعرانِ آن قبلن در سخنرانیها و گفتگوهام گفتهام آغای مربوطه برای تکمیلِ تحقیقاتِ خود بد نیست سری نیز در این مطالب افکنده از سرِ بیاطلاعی به منبر نرود (شماره ۱۶۰ روزنامه همبستگی ، سال۷۸.(
من داستانی به درازای تاریخِ ادبیات دارم، به خیالی که همچو بیژنهای الهی، پاترسِ یک مشت پخمهی روشنفکرنمای تودهای دستبستهام میکند، چشم و ابرو نازک کردهاید که چی؟ به الهی درهمان راندوُوی چندسال و خُردهای پیش که به علتهای جوانمردی آمده بود و از دیوارِ کافه هم میترسید گفته بودم که بیدِ این بادها نیستم. گفته بودم که با کیرِ من جلق، هرچه بخواهند میتوانند! بزنند! که لاکردار بلدباشِ خوابیدن از این طریق نیست! طفلی حتا از همین اهمدرزای اهمدی که روی پُفِ هردو لُپِّ صورتش دو نینی خواب رفته چندکیسه پُر از کینه داشت و جز سیمین و چند کیلوگرمِ دیگر از همه انزجار داشت. مانده بودم شاعری به این استعدادی برای چی!؟ که بماند!
آمده بود بگوید بوی بدی میآید با هفتاد همان میکنند که با ما کردند. گفته بودم که مای ما مالِ ماست درحدّ قیاس با هیچ مای دیگر نیست! شبیخونِ ما چنان پارتیزانی بود که هرچه طیِّ سالها مجموع شد، چندماهه ریختیم و یککاره دیدیم نوه و نتیجه پشتِ نتیجهای که راهی بازار کردهایم در خیابان شعر و معر، دخترنوازی شیوه کردهاند. من کار و ما کارِ خود کردیم، گیرم که مرا ما را بزنند با این قشون چه میکنند؟
سر از پا نشناخته میخوانند که من و ما را پشتِ سر بگذارند، شما را؟ زکّی! بیشک در آمارِ تخمهای چپِ خود هم به حساب نمیآرند!
میخوانند که بخواهند، میخواهند که دیگر نخواهند، یعنی همه را میخواهند! البته شکی ندارم که شهری برای شما شلوغ میکنند و جنبِ سکوی شعرخوانی وسخنرانیتان که در همان میدانِ بزرگ احداث خواهند کرد، هورا کشیده کف و سوت میزنند و در پایان که فالتان به حدّ اکمل ریخت، بیلآخی حواله کرده فریاد میزنند که ساعت از دیروز گذشت و دیگر زمانِ آن رسیده که وقتش نیست. قرنی دیرکرد دارید، بشتابید! بشناسید و بخوانید! درهایی که دنبالتان خواهد کرد، ما باز کردهایم باور کنید! حقیقت دارد!
حیف! نمیمانم ببینم علیهایم که فعلن از مادرانِ خود، من نیامدهاند چه بر سرتان میآرند. حیف! نمیمانم که بخندم.
طفلی بیژن شاعر بود!
فردا باید از پاریس بخواهم کونش گشاد نکند، لختی از خانه بیرونم ببرد تا به اسلامپور سلام کند طفلی! او هم بود!
سریال متنِ ششداش_ پیک آخر
