این سالها زیادی اُورت پول و َپله از دست و پای حکومت سرِ شعر ریخت! تا شاعرانِ در جبهه کون داده شکم جلو بردند و آغایانِ به قیلیویلی افتاده یککاره دیدند شاملو رفت و سرِ خر نیست دمِ حکومت تیزیدند که دیگر کارتان نباشد ما خود کار چاق میکنیم و جارنامه پی آتش بیاری از زیر بار دررفت و کارچاقکن شد! به هر شماره چنان در مَکُشمرگِمایی سرِ منبر رفت که حوزه را هم روسفید کرد و این چون کاک از پشتِ بافور به هر چه هیچ کاک گفت :
زکّی! مثل اینکه گلشیری هر چه گل داده بود بدبو شد!
کجایی شاملو که یککاره چشمی در راستهی بازاری که قلم، قلَم میکنند و مُفتی میفروشند روشن کرده باشی؟ آن آتشی را که سالها پیش از پیشِ تهران لبِ خلیج راندی و تا دمِ مرگِ تو خاموش بود، دوباره آمد و کارباشِ نگالی سیتیسُماقی شد! تو با فردوسی هم به جرم همکاری با حکومت به زور قاشقِ پستا میکردی، شاگردانِ تواما فقطافقط با جرینگجرینگ سکهای که خرجِ یک شبهی فمنیَعملی توی بالماسکهست، در حوزهی اذان شعر میخوانند و مثلِ قاشق نشسته رفت و آمد با همه درها داشته در شعرِ ملاعلیخانِ دامغانی کشفِ معانی میکنند. چه ناخَلف شاخههای تو شاگرد شاخ کردهاند؟ یللّی به حدّی رسیده که دیگر قیصرهَپلی هم پا در چاروقِ ملّی کرده شاعرِ بلاّست! اگر حوزه بخواهد سرِ شعر خندقِ بلایی در گفتوگوی مهاجرانی که محمودِ دمِ مرگ هم مریدِ خودخواندهی درگاهش شد ُپر بکند، همه شاگردان تو جنگی میتیزند :
ما مگه این¬جا قاقیم؟ سُک بزنید و سِی کنید که رفت وآمد با همه درها داریم، از هفت ماهه بیشتر چاقیم! ندیدید بابتِ شعری که در حسین صحرای کربلا میدوید پارسال اونی به مویّد دادیم و در عوض سرِ سفرهی کتابِ سال آتشی روشن شد؟ امسال هم بغلدستِ شاعرَکی تهرانجلسی که موشدَوانی در ماجرای هفتادعلیخان میکرد، مدالی دورِ گردن سانسورزادهای تلنگیدیم و در هوای گوزمرّهگی نرّهخری نونواریم که مادر منغریبم به هر طرف در میآرد و واز و وَلنگ هندوانه سرِ سفرهی غرب برده هرساله اسرارِ مگو آورده چنان از کیسهی خلیفه شر برداشت که آن قماش حتی شک برنداشت که سرِ حق نمیشود کلاهِ شرعی گذاشت! القصّه چنان مشغولِ ماساژیم که کوفت و روفت از تنِ ارشاد درآوردهایم و در سطرهای سانسوری شینما دولاّدولاّ زیر ملاّ رفته عَرق کرده خوردهایم و تمام مست داریم توی دهانِ چند الفبچهی بسیجی که با گُهِ زیادی دمخورند ها میکنیم!
با قمّه و قمچیلِ در غلاف، دَررفتن که قمپُز ندارد شاعر! کجایی که دارِ تو شاخ کرده با آن جلق میزنند و گشادگشاد تیزیدهاند و کسی نیست که نشناسد و نداند این فمنیعمل در هزار دایه خایه دارد! دریغا سکوت که ُمهرِ معاصری بر لبهاست !گرچه نوهی بَهمان اوتورخانِ رشتی نیستی که هی ابرو بیایی و جُعلّقجماعت را مشدی صدا بزنی اما ایل و تبار که داری، نگذار هرچه از کونشان افتاد بارِ هفتاد کنند! تو با احوالپرسی کسی اُخت نشدی که خوشبختی را آنطرفِ دیفال تور زده باشی. اُمّلی امورات میخواست! جز در پیش، ریش و پشم تلنبار نکردی که جای سنگ، از آروغِ مُرده بنا بالا برده باشی. تویی که در شعر اکردوکربازی نکردی، باسمهای نبودی لااقل آستینی بزن بالا که از بس فِسفِسو کار کردی اوقاتِ کشت تلخ شد، گذشت! تا وقتی که اینجا بودی، جلوجلو فمنیعملی عقب-جلو کرده آغایان وسطِ صحنه کون تلو نمیدادند و با چُلو در مردهخوری خندق بلا جلو نمیبردند. پس چی شد؟ غلاف کردی!؟ تو از پسِ پستو هم میتوانی وتو بکنی! پس چرا نمیکنی؟
باد و بَروتِ گوزو همه را از حال برده کسی را حالِ بالابانی نیست.
هفتادیها همه حبِّ جیم خوردند، باجی هم بابتِ بادی که خورد، کف رید، خرج بافورِ همه را باجی که میدهند میدهد. زیر جُلکی انگشت توی دماغ بردن، آبروبَری خیلی داشت، نمیدانستند یککاره تا دسته در ژرف رفته عروسِ شبِ زفاف گشته با نخ ابرو برداشتند. با چادر ژرژتِ گُلمنگولی وسط اوراقِ روزنامه هی ژست گرفتند و ماندهام پیشِ چشمِ ساقدوش، عروسِ خجالتی چگونه روش شد که دامادِ در حوزه کونِ علمی داده تا دسته توش کرد. هورتکشیِ آبشنگولیِ آبدوغخیاری آبروبَری در پی داشت، چه میدانستند سرپوش از سَرِ آشِ گَلِ گیوه بلند کرده بَلَدی با روزنامه بنویسی چون فلانی که از اسَر غلامی بود و هرشبهرشب شام را کوفتهی دست به گردن کوفت میکند، ندارند. دیگر از من گذشته توی این واویلا سربهسرِ کوتولهواویلایی جد کمر زده که ترک ساواک نکرده یککاره سر از کابل درآورد و با مُلاعمر جنگیجنگی اِوااِوا کرد و تاتیتاتی، تیتیشمامانی گشت و پای همه را توی دو کشید بگذارم. سَری هم به آقای سیاسی که سیاه و سفید هم نیست و هرساله جایزه از کفِ ملاّ کوفت میکند و انگاری سفید دارد، نمیزنم. آخه زاخار! پدرت خوب، مادرت خوب، تو چرا چوب توی اون مرطوب میکنی؟ چادر شرندهای سَرت کردی و هی کبکی سجده پای کیر بردی، آخه از حسن در الموت، موت سوراختر! بالاخره دستی چند!؟ گیرم که نوبل هم بدهند، بعدش چی!؟ بُل میگیرند افندی! زیرِ مُلاّ دولاّ شده شُرّوشُرعرق کرده خوردهای و اون تلودادهای و به این گمانی که مستی!؟ خُب هستی! بنشین که باشی امّا دم به ساعت جایزه از کفِ مُلاّ کفرفتن و از دور قهروتَهر وَرچُساندن که جماعت من سیاسیام! دیگر چه صیغهایست؟ تو سیاه و سفید هم نیستی اونی! چونی چنان میکنی و به این گُمانی که مردم بَبو شدهاند! سرِ بو اُدکلن میزنی!؟ بزن! اما به من نگو سرِ مقالهای که از برای مایه تابیدی الکی بیتابم که میکتابم. تو نموری! صبور بودی و شوهر در اجنبی کردی، گیرم که شاعرَکی هم باشی، خُب باش! اما سُقلمه به پهلوی خوشبختیت نزن که اگر پا بدهد بدجور میزنم.
چی شد!؟
طفلی شمس از وقتی که این چیزِ گُنده لمس کرد، کنار کشید و موسموسِ حافظ موس کرد و بیخیال شدم. اما ولکنِ کاکاسیاهِ مو وِزوِزی که به ابروهای پاچهبزی پُزمیدهد و فلانی که در کانون کیا بیایی داشت و تا کیشّی به فیشّی شد، پشتِ بافور از آخ و باخ کیفور شد، نیستم. مرتیکهی شهوتی از بس که خوابید و پا نشد، گِی شد!
کی شد؟
بود! دوباره شد که رییسِ در مجلس نشستهای در موت مُد کرده باشد.
القصّه در حینِ این گاوبندی همه گامبو شدند، گداگُدوله دیگر گُشنه نیست، مثل دو تا خرمهره چشمی توی دو حدقه میلقّانند و میلُندند و در لولِهِنگ خانه لَوَندی پیشِ نهنگ میکنند و برخلافِ سمکِ عیار، عنایت به سمعِ یار دارند که بُزخو و بوچارِ لنجان شد.
بیچاره سیمین که از سرِ سلامت این آخرِ عمری هی سرِ مینِ دستسازِ آغایان رفت.
سیمین قسم خوردهام جز خودم شعری به کسی تقدیم نکنم
هرگز به رسمِ تو شاعر نمیخواهم برسم تحریم نکنم؟
آیا اجازه ندارم به جای دار، خودم را جار بزنم؟
گفتم که خانم! نشد که! به جای شعر، غزل تقدیم نکنم
باید عزادار باشم
چه فرقی میکند آخر
سی نفر و سی مین زیرِ پاهام، بگذار بگذارند کمین تا بیم نکنم!
با بوسه لب چفت کردم چه ترسی؟
یک تنه حزبم حرف بزنم؟
کانون و اون این و اینا همه هرجا سرِ کاری بیم
نکنم کاری که باز آرد آخر پشیمانی؟
چه کنم با یورشِ مگس¬های سِمج، بادپرور!
اگر در نثری چنین سین¬جیم نکنم؟
در بهبهانِ تو مردی، زنی در شعر نشد بر دار! بکنم!؟
من مرد این عرصه نه! نیستم!
این را به شما تقدیم نکنم!؟
پس چه کنم با مردمانِ مردهخوری که مشغول ذمهی مایند و با فینِ شاعر توی کاشان حمام کرده پدرپروردهی قرمساق نشنیدهاند؟ سرِ شعر و شاعر هی هوو میآورند و به خیالی که دارند سرگرم میکنند، سرِ جماعت را میبرند و سرِ کیسهها که شُل میشود، دو کوچی میخورند و انگار احدی را خیالی نیست، من هم گذاشتهام اون تلو بدهند، اما نمیگذارم گشادگشاد راه بروند که گذر تنگ است. گیتار قدیمی با دو سیمِ قاطی فقط دو ساز دارد به کشت هم که رَود گاهی سهتار و گاهی به تار میرود. هوای دلای دلای دیگر از سرم رفته یادم نرفته در خانه کتک¬خوری جای عَرق¬خوری از برای دو لب¬خوری که هرشبهرشب بر سَر و دستهی سه¬تارم میریخت. سیاه و سفید میریختند سرِ جُرمی سیاسی و لاجرم غزل پارهپوره میکردند:
وقتی برادران سررسیدند و یککاره در زدند
از راهِ پنجره دوستانم به کوه و کمر زدند
گشتند توی پستو تنِ خانه را در اتاقها
با چشمِ شور حتی به طاقِ توالت نظر زدند
خانه به خانه گشتند ما را کسی ندید
در کوچه تکتکِ مردها را نفر به نفر زدند
آنها پدر نبودند دستی در آدم نداشتند
کم داشتند جای پدر بیخِ گوشِ پسر زدند
پیر و جوان که فرقی نمیکرد با هم به صف شدند
اهلِ محله را جمع کردند در کوچه سر زدند
وقتی که کار در کوچه از کار دیگر گذشته بود
از حمله رادیوها شنیدند و زنگِ خطر زدند
در قتل عام گفتند کشتند! اما چه فایده!؟
از قاتلان نگفتند چیزی، از اصلِ خبر زدند
ماندن همیشه اینجا خطر داشت ما درنمیرویم
آنها که در خانه خاک دارند قید سفر زدند
«قیدِ خطر زدند!؟ چه حرف مُفتی! زکّی! پس چرا جا زدی، رفتی؟ مگر الباقی از سرِ مجبوری طاغی نشدند؟ رفتی و از دارنامه تا جارنامه از بارگاهِ تو بار برده دخالت در خوابِ طویلِ تو کرده از تختخوابهای تکشبه هم عُدول کردهاند، پس چرا دخول نمیکنی؟»
«باشد! میکنم! هرچند زیان به شعر رساندی که امشب از وی برگرفتی تا ورای برخی کاری شود که من نمیدانم مستعارند یا وجود خارجی دارند. به هرسبب سرِ این صفحه ژاژ مینویسم تا ژاژِ آنان پاک شدی، پس به این بهانه هشداری به ژاژاگویانِ پسِ پرده دَهم شاید که دست بردارند.»
«دِ نشد! با این زبان خایمال نه! تا میتوانی از سرِ شکمسیری، کیری بنویس، عربده ابزار کار میخواد، اینطور که تو میمالی ورز نمیآد.»
«چه هالوپَشندی پسر! برخی هِر از بِرِ هِرزن هم تشخیص نمیدهند، این روزها بگذار و وَردار شاعرِ شعرشاشیده کم نیست که با چیزِ شاعر جَلق میزنند و نمیدانند که بچهها را هفتماهه پس میدهند. میگذارم دمِ قمچیل اون تلو بدهند، من که بخیل نیستم! این فمنَیعمل اگر سر برنمیکند از خماری نیست، یادش نرفته پاشدن، پایی نیست.»
پا را دوباره توی کفشِ ما کردهست
مردی که از کمر فانسقه وا کردهست
تا پارسال دستش بادبادک بود
یککاره آسمان را هم هوا کردهست
پای پیاده با هم در قدم بودیم
زایید گاومان! ما را صدا کردهست؟
فرمانده بود اما پشتِ فرمان بود
انگار شانس رویی هم به ما کردهست
فاطیکماندو از ماشین فرود آمد
با تو چه نسبتی دارد؟
«ادا کردهست خیلی نماز میخواند نمیخوابد!
بیچاره روز و شب را جابجا کردهست
هر روز جای مردم روزه میگیرد
امروز هم برای ما دعا کردهست»
گفتم چه نسبتی دارید آقای …؟
پا را دوباره توی کفش ما کردهست
اینها فریب آدم را نمیخورند
شیطان به این جماعت اقتدا کردهست
در جنبِ مُلاّرَوی ماهرند، غوطه در اونِ هم میخورند و هنوز در هرهزار سمتی سرِ خرند. همیشه از این حسرت میخورم که با رَمه طرفم. برخی را فقط طفره تلای دو سهتا سیتیسُماقی کلافه کرده و الاّ صدای شعورشان قدِّ گوز هم نیست، گرچه ظفتِ ما فوقِ صوتی دارند، یعنی بهشان دادند که اینهمه عرّوبوق میکنند و نمیدانند، این آسمانی که سیاهش کردهاند، سَرنگه¬دارشان نیست. سربازهایی که اندر جنگِ با من فرستادهاند، همه سیلاخورند! من که بچهباز نیستم.
دخل من است که در میآید!؟
بگذار بیاید! چادر شبی سَرم شبیهِ خیلِ نویسندهی تریاکی سر نمیکنم که سَرسَری در زبانِ دَری چُسنالهی فارسی کتابت کرده باشم! کاتب به نرخِ این روزهای روزنامهای هم نیستم، شغلِ من است شاعری! شب را سحر کردن و در بستری مردن، نقلِ من است. من با باشپُرت آمدم که باشم، پرت میافتم اگر که برگردم. اگر بخواهم دوباره لختلخت بگردم خیالتان جمع! معرکهای در همان مهرآباد فرو میکنم که دستیدستی علی را چون هدایت به هدر نداده باشم. عقلِ خِرفت را دوباره آب کشیدهام که از توبه دریغ کرده باشم، روزهایم که از نو شد، از سرِ دیوار جنگی پریدم و تا دیدند که این¬جایم قلم به مزدانی اجیریده و عَلمشنگه برپا شد.
تهمت چرا به خوک میبندید جنابِ دوک!؟ شما کثیفترید!
اینهمه اُستاچُسک را که چندکلاسی اکابر بلغور کرده در مسابقاتِ شاعردَوانی آژان میکشند و آنتریک میکنند، از کجا آوردهاید؟ پیش از ورودِ هفتاد، اینهمه داور-استاد، همه هفتادساله بودند، هنوز هم هفتادسال دارند. این کتابها را نه میتوانستند بخوانند، نه میخوانند. آغایان! شعر هنوز پایی به پایداری تیمور لنگ دارد. در کشوری که زندانی و زندانبان در آن شاعرند، راضی به این یهقُلدوقُلبازی نیست. شاعرجماعت از اسَر در رُفت و روبِ خودش بلَدی داشت، هنوز هم دارد، با عشوهی روحوضی نمیشود دشنهی نوازش بر سروکلّهی کلماتش کشید. رونمای صدی نسخهی منسوخیست، باید برای شعرِ دیگر هزاری درآورد، نمیشود از زورِ پیسی زورزورَکی پپسیِ گازوگوزرفتهی دولت زهرِمار کرد. این روزها ریخت و روزِ خیلیها تعویضیست، دریغا که خیلیها روواتی نفس میکشند. انگار شعرِ دههی هفتاد دچار اسهالِ فنّیست. چقدر دکتر برای درمانِ سلامت علاّفند! گویا دههی هفتاد، دههی شاعرانیست که جفتاجفتِ پاهاشان را به درختِ نه نع! چفت کردهاند. شاعرانی که آنها را نمیبینند. جوانانِ پیری که در جنگِ با گُهجماعت بر همه ریدند و لولِهنگ خانه را دربست، به از ما بهتران بخشیدند. این بانیانِ انقلاب سوم را گرامی اگر مینتوانید بدارید، لااقل از چشمانداز دور نگه دارید. در این هفتاد کندوی نزدیک و دور، زنبورهای جورواجور عسل کردهست. با ریدمانی که دو پیرپسر درلولِهِنگ خانه ساز کردهاند، زبانِ شعر را سرِ مهر نیست، با زلم زیمبوی دو عدد گردن و یک جفت دست که نمیشود تمام زرگریها را بست. آیا برای شعر، این گناهِ نسناس دوباره باید روی بنیعباس را ماستمالی کرد؟ عدلِ شما مخاطب را حالیبهحالی کردهست، دارم از حس دیگرخواهیِ برخی شاخی سهسر در میآرم. در برابرِ این رفتار کجدار و مریض عذرِ واجب دارم، ببخشید! پشتبندِ این جمله دیگر چیزی به عنوان دِسِر ندارم، کاری کردند که منِ حاشیهنشین هم ربّ و رُبّم را یاد کردم، ببخشید!
«چه بخشی؟ چه رخشی؟ رستم از کدام رخصت کرایه کردی که جنگی، رَکب به قرنِ بعدی زدی؟ برگرد! همهی میراث ما همین زندگیست که تو انگار از دستش دادهای.»
«سهراب و رستمی سرخودَم که خوب زندگی میکند ولی به عبث! نیفتادهام در دروغ یک نامرد! دروغِ این زندگی ناامنی مرا بیشتر کرد.»
«پس در یزید بایزیدی خلاصه در خانه شد!؟»
روی اهلِ دنیا سفید! چون خلقِ نابکار دَم دردمَند که با نقشه گردن بزنند. طعنه به کافر همی زنند، کفر نیکوست، ازیرا که در هر کفری اوست. به یک لاقبایی مشغول، از دوست غافلند، در هوا نمیپرند، هماره در همه عالم بیهوا میچرند. به دِیت، دیگری قصاص کنند نه خویش! کاتبانِ مرحوم را به گدایی، شُعرای معدوم را به بیسروپایی نسبت همی دهند، غافل از این هردوهایند که نه بر مالِ دنیا حسرت میبخورند، نه نابرسیده به بالا به نابایست میپرند، فلذا به راه خدا اُشتر با عجله مینبرند که عاشق به دریا رَود نه به رود! نه دل در قبضه میبیارامد نه تن در هرزه میدرست شود. تپانچهی قزّاقی بر صورتی میاگر بنشیند رواست! از لابه نوشابه اگر کف به سرآرد دواست! چون عابری سهل است چه مهابا؟ اصل وصل است، دل به دریا میزن! به دریوزه بر درِ کوزه سر مزن! که تو را بیرونِ از در کرد نه که از سر، اگر دری فاگذارند مفرّی بربندند، عجله کارِ شیطان همی بُود زینهار! صرفِ صوفی اطوارِ یک لاقبایی کوفیست، خاکبرسری که اثر در خاک میبجوید!
به هر چه دست میپسودند داغ شد! چون که فراداشتند حوصله اوراق شد، بو که سراسر فا او بمانند که این جماعت به هرچه میارزند، عشق میورزند!
اگر مُنادی زنند، دری بازم! اگر نه از همهکس بینیازم! بیعجله تقصیر نه همی کردم، در عجله تاخیر بردم. بینِ هر دو آهسته پیوسته در راهم! همان تشنهام که به انهار غوطه میبخورم. رودخانهها فقط گیلکی نه همیخوانند. صلاحِ دنیا اگر در چیزیست، من درویشم! چنانچه در تیزیست، نابرفته در پیشم! نه آنچه خواهم دارم، نه آن¬چه دارم خواهم، هر آن¬چه خواهم بَراندازم، با کلمات اندَراندازم. اگرچه رومی نژادمردی زیر این هزارخرقه همی گشت، لیکن در مدارسِ درسِ مندرس کس مینتواند چون منی به تنبانِ سَحبان کک تیزپایی به دراندازد. زمین که آنهمه این و آن داشت، صاحبهی خود را انار انگاشت، عجبا که ایران را عُمومن و بلاد گیلان را خصوصن تنها یکی در لنگرود حاصل بود. چون یکی در شود، دیگری به درآید، من اهلِ این دو عدّه هرگز مینبودهام. اگر میبترسم، میپرسم، کار من نیست که تعریف کنم، معروف در مجلس حروفم! و اعتقادی به اعتقاد ندارم، فقط سوال را دنبال میکنم. اگر بپرسند میگویم بزرگترم! اما از چه چیز کوچک؟ میتوانم حقیرتر بشوم اما از چه چیز بزرگ؟ من فرق دارم با خیلیها که عاشق سگشان هستند، عاشق ماشیناند، ایناند! و واهمه دارند در شعرشان عاشق کسی باشند. من مالک چیزی نیستم، نمیخواستم! وقتی که دنیا آمدم، دنیا سرِ جایش بود. پدربزرگم خسیس بود، وقتی که در گورش میگذاشتیم، کفنش در هر دو سمت، بهخدا جیب نداشت، مثل شاعرانی که مایه در خایه دارند و نمیدانند شعرِ بزرگ دل میخواهد، کسی که از کیرش آویزان است آغایان! نمیتواند! شما دربارهی زندگی خیلی میدانید اما نمیدانید که درباره یعنی اطراف! اهل اطرافید و نسبت به اطرافیها بیطرف نیستید. سالهاست شاعر را که پشتِ شعر و پسِ بافور، در پستوی خانه مخفی کرده بودید سرِ صحنه لخت کردهایم! تهمت چرا به خوک میبندید جناب دوک! شما کثیفترید!
هنوز با سایه آنقدر رفاقت داریم که گاهی پای درختی، دیواری، کلاهی سرِمان بگذارد، شما چرا جوش میزنید؟ تیرِ برقی که بالا بردیم معشوقهی لختِ کلاغهاست، معاشقه با سیمهای دراز، در درازمدّت دارد. کمی صبر کنید! دربان ندارد درِ خانهی ما، ورودِ همه رابطه با باز دارد. ما درسهای تازهای فرموله کردهایم که معادلاتِ شما را بههم زد و همه را شیمیایی کرد. مینویسید که شعر مدرن و پستمدرن زمینهای در زیستِ پیشامدرن انسان ایرانی ندارد. یعنی که در گوشهی غزل زانوی غم بغل کنید و به همان غذای کپکزده در کلبهی توسریخورده، بسنده و آه ماه در چاه را دوبارهنویسی کنید، شما که خیلی خوب میدانید از مثل من در هر هزار سمت کیر میخورید، بیهوده چرا کون تلو میدهید؟ آخر به من چه ربطی دارد فلان روستایی در خانه رادیو هم ندارد؟ من که نمیتوانم منتظر بمانم تا جماعت جمیعن لیسانس بگیرند! منی که همین الان میتوانم پشت اینترنت بنشینم و آخرین متن فلان شاعر دست و پادارِ شرقی-غربی را بخوانم چرا فقط چَهچَهی عربی بزنم؟ دوست دارم در دهکدهی مارشال مکلوهان قدم بزنم، نمیتوانم؟ خب! سعی میکنم نشد به دَرَک! به خوشبختی بهقدری نخ دادهام که بخواهد مثل بادبادک دور و هی دورتر شود. نمیتوانم تکلیف خودم را با چشمهایی که نمیدانم چه رنگی فکس میشود، گم کنم، ببینید! این صفحه این مانیتور هی دارد چرخ میخورد و رنگ عوض میکند، نجنبم عقب میمانم، چرا ندوم؟ دایم خبر حقیقت نیست، اخبار دروغ میگویند، باور کنید! از ما غولی دوسَر ساختهاند، نقلِ قول کذب میکنند، سالهاست که جای شعر، انگشتِ اشارهمان را چاپ میزنند، نمیدانم پشتِ صحنهی هر بیخبریست، ولی ما میدانیم که میتوانیم با هرکسی دست بدهیم اما هیچکس دستهایش نیست. وقتی که میگویند تو را دوست دارم، دروغگویند! چون «را» این «را»ی لااُبالی را پشت تو میگذارند، آنها نادرستنویسانند و نادرست انجامِ آسانِ ریاکاریست، آساننویسان میدانند چه مینویسند اما نمیبینند به چی به کی اشاره میکنند، گاهی سرِ مرضهایی هم که دارند پُز میدهند. هرگز دروغ نمیگویند چون راستگویی رازِ تجاری آنهاست! میتوانند دری را ببندند درِ دیگر چی؟
درهای بستهای دارند و سوءتفاهم همهی درکیست که از همه دارند، درواقع فقط حرف و فقط حرف و فقط حرف میزنند و نمیدانند درپوش روی ظرفِ خالی میگذارند. گاهی برای کسبِ احترام دست به هر کار احمقانهای میزنند و میخواهند دیگران را عوض کنند، خودشان؟ نه! هرگز! عوضیتر از این حرفهایند، کلمات آثارشان خودشان نیستند، مثل خودشانند عوضی! اینها و اینها و اینها همه مصنوعیاند، حشراتند! و به تاریکی میبالند، خودشان را با چشم دیگری میبینند دیگران! در درون کسی هستند و در بیرون کسانی! البته مردم آثارشان را میخرند اما نمیخرند، فقط پول روی کلماتی که کشته شد میریزند. اگر دروغ بزرگی را به درستی تبلیغ کنند به انکارناکردنی حقیقتی بدل میشود چون باج به روزنامههای پرتیراژ میدهند، مجلهها را در محاصره دارند، تمام این سالها را بیآنکه پشت سر بگذارند، بینگاهی به پیشِرو سَرکردند. هرروز سال دیگری را با غفلت دیگری پشت سر میگذارند و اعلام میکنم که فردا نباید آنها را به دادگاه ببرد، زیرا هیچ قاتلی مجرم نیست، جُرم از جماعت سَر میزند که مخفیگاهِ درندشتِ قاتل است!
«این هوای کتکخورده در این شبِ دهاتی که روانداز نمیخواهد پسر! برهنهتر بنویس!»
بیشتر از اهالی حمله به لشکر جملههام، دستم میلرزد حتی اگر دشنه به روی خودخوانده شاعری بکشم. هرگز کسی را تحقیر، کسی را تخریب نکردهام، همیشه قسمتی از دیگری در خودم بودهام، مثل قوها که در دسته آن بالا پرواز میکنند، خودخواهم! آری پرندهها خودخواهند، از راهی که میروند ردّی باقی نمیگذارند، رهرو نیستند تکرَوی میکنند، آری بیسوادم! زیاد نمیخوانم! چون انباشتِ هرچیزی انبار را تلف میکند، اهل زبان و این حرفها نیستم، فقط میزبانم! زیرا افعال ضرورتند، نامها اضافی! در فکرهایم مهر و نشان خودم را نمیزنم، ضایع میشوند! آخر زیرای برای چی؟ برای کی؟ سرِکاریست! در فیلمی که دیگران باب کردهاند من بازی نمی¬کنم. خودم را در خودم به نمایش میگذارم چون روزنامهها این سمساری فکرهای دستدوم هنوز پُرمشتریاند. آنجا به امثال من نیازی نیست، اصلن به من نیازی نیست! شکستِ امثالِ من قطعیست، چون اسبهای آرام همیشه اسبِ آرام دیگری را دنبال میکنند! همیشه درعلیه زندگی کردهام، همهکاری علیه علی مرتکب شدهام، بیفایده بود! شهری مقالهانداز و شاعر به اسم و رسم رساندهام که مجبورند تا دنیا دنیاست برخلافم سواره پیاده کنند. هنوز به اندازهای که اجازه دارم نفس میکشم. هنوز هر اتفاقی تازهست، هرکاری، هرشعری که انجام میدهم و این، و این، و این برای من کافیست!
دیشب انگشتر یاقوتنشانی را به خواب دیدم که انگشتِ جادوگری منتظرش بود.
آنها جادوگرانند! کاری نمیدهند انجام، پشیمان نمیشوند هرگز! حسرتِ آری آنها را به گاری خواهد بست، میدانم! در جانِ من جهان گوشت خود را ریختهست، من گوشت چند مادیان وحشی را رام کردهام، نثارشان کردهام به ایشان، بخورند نوشِ جان!
هنوز زمینِ باردارم، همین زمینِ کوچک که ضاربان را حمل و ضربهها را تحمّل کردهست. هنوز مثل این قرن تازه جوانم، خودم را از همه چی کنار گذاشتهام که از قدّ خودم بالا بروم. بین دو نقطه تنها دو نقطه آیا این نطفهی اسبق اجازه دارد!؟
کسی که هرگز شکنجه نشد، اینجا بت نمیشود! دوافتادهام در غرب، که دور و بَرِ غریب مرگ کرده باشم تا نسلِ بعدی دستیدستی بتپرستی دور و بَرِ این «…» گیومه کرده باشد! توی این لحظه بینِ این دو پرانتز، چرا سه نقطه نگذارم؟ زندگی یعنی این! این! و این برای من کافیست!
سریال_متنِ چاروچ (داشّاخنامه)
