بدیهی است که نهادهای سلسلهمراتبی و اقتدارگرا گرایش به بازتولید و تداوم حیات خود دارند، چرا که رشد کردن زیر نفوذ چنین نهادهایی باعث خلق شخصیتهای مطیع/اقتدارگرا میشود. شخصیتهایی که به خاطر ترس از مجازات، هم به آتوریته “احترام” میگذارند و هم خواستار اعمال آن بر روی افراد تابع خود هستند. افرادی که دارای چنین ساختار شخصیتی هستند، خواستار منحل کردن سلسله مراتب نخواهند بود، چرا که از مسئولیتی که بموجب آزادی حقیقی به دست میآید، هراسانند. برای این عده، “طبیعی” و “بحق” به نظر میرسد که ساختار نهادهای جامعه، از کارخانهی مرکزگرا گرفته تا خانوادهی پدرسالار، به صورت هرمی سازماندهی شود و عدهی کوچکی از نخبگان مستقر در نوک هرم دستور صادر کنند، در حالیکه لایههای زیرین صرفن نقش فرمانبرداری و اطاعت را بر عهده دارند. به طور خلاصه، تمدن اقتدارگرا خود را با هر نسل جدیدی بازتولید میکند، چرا که قادر است از طریق یک سیستم پیچیدهی شایستهسازی (conditioning) که تمام وجوه جامعه را دربرگرفته است، تودههایی را بیافریند که از وضع موجود حمایت میکنند.
ویلهلم رایش (به انگلیسی: Wilhelm Reich)، یکی از دقیقترین و کاملترین تجزیه و تحلیلها در مورد پروسههای روانی موجود در بازتولید تمدن اقتدارگرا را ارائه داده است. او پنج اصل مهم و قدرتمند اکتشافات سیگموند فروید (به انگلیسی: Sigmund Freud) را پایهی این تجزیه و تحلیل خود قرار داد: 1) قمست ناخودآگاهی در ذهن وجود دارد که تاثیری بسیار نیرومند اما غیرمنطقی بر رفتار فرد میگذارد؛ 2) اینکه حتا کودکان نیز دارای تمایلات جنسی (از طریق اندامهای تناسلی) هستند. به عبارت دیگر، کودکان خواستار لذت جنسی هستند که ارتباطی هم با تولید مثل ندارد؛ 3) اینکه تمایلات جنسی کودک به همراه معضل ادیپ (Oedipus complex) که محصول مردسالاری و مونوگومی (تکهمسری) است [1]، از طریق ترس از مجازات و همچنین تائید نشدن کنشها و افکار جنسی، سرکوب میشوند؛ 4) اینکه مسدود کردن فعالیتهای طبیعی جنسی و فرونشاندن آن در حافظهی کودک باعث تضعیف آن در ناخودآگاه نمیشود، بلکه در عمل آن را تشدید کرده و قادر میسازد تا خود را به صورت اختلالات پاتولوژیک و محرکهای ضد اجتماعی بروز دهد؛ و 5) اینکه، اصول اخلاقی نوع بشر از پارامترهای آموزشی مورد استفادهی والدین و جانشینان آنان در ابتدای طفولیت سرچشمه میگیرند و نه از خاستگاههای مقدس و الهی.
با مطالعهی تحقیقات برونیسلاو مالینووسکی (به انگلیسی: Bronislaw Malinowski) در مورد جوامع جزایز تروبریاند (Trobriand Islands)، جوامعی زن-محور (matricentric) که در آن رفتارهای جنسی کودکان سرکوب نمیشد و اینکه اختلالات روانی، انحرافات و نهادها و ارزشهای اقتدارگرا تقریبن ناموجود بودند، ویلهلم رایش به این نتیجه رسید که مردسالاری و اقتدارگرایی نخست زمانی آغاز شد که رؤسای قبایل شروع به سود بردن از اشکال خاصی از ازدواج (همچون ازدواج خویشاوندی) از طریق پسرانشان کردند. در چنین ازدواجهایی، برادران زن موظف به پرداخت جهیزیه در قالب خراجی دائمی بودند و در نتیجه اسباب سرمایه اندوزی خانوادهی شوهر (به عبارت دیگر، رئیس قبیله) را فراهم میکردند. از آنجاییکه رئیس قبیله دارای امتیاز ویژهی پلی گومی (چندهمسری) بود، با ترتیب دادن متعدد چنین ازدواجهایی برای پسران خود، رئیس طایفه قادر به انباشتن ثروت بود. بنابراین، جامعه، بر پایهی میزان ثروت اندوخته، شروع به تقسیم شدن به طبقات حاکم و طبقات تابع شد.
برای امن کردن بقای این ازدواجهای “نیکو”، لازم به تشدید قوانین مونوگومی (تکهمسری) بود. اما بعدها معلوم شد که مونوگومی (تکهمسری) بدون سرکوب تمایلات جنسی کودکان غیرممکن است. چراکه، همانطور که آمار نشان میدهد، کودکانی که اجازهی ابراز آزاد تمایلات جنسی خود را دارند، با مونوگومی (تکهمسری) مادامالعمر سازگاری موفقیتآمیزی نخواهند داشت. در نتیجه، همراه با لایهبندی طبقاتی جامعه و مالکیت خصوصی، روشهای اقتدارگرایانهی تربیت کودک برای جایگیر ساختن اصول اخلاقی سرکوبگر تمایلات جنسی که تکثیر و بازتولید سیستم مردسالارانه شدیدن منوط به آن بود، احیا شد. بنابراین، میبینیم که پیوندی تاریخی و ناگسستنی بین جوامع قبل از مردسالاری، کمونیسم لیبرتارین بدوی (یا به قول ویلهلم رایش، ” کار-دموکراسی”)، برابری اقتصادی و آزادی جنسی از یک طرف و از سوی دیگر، جوامع مردسالارانه، اقتصاد مبتنی بر مالکیت خصوصی، طبقهبندی اقتصادی جامعه و سرکوب تمایلات جنسی، وجود دارد. همانطور که رایش مینویسد:”هر قبیلهای که از [زن-محوری] به نهادی مردسالارانه تبدیل شد، بایستی برای تولید نوعی سکشوالیتی منطبق با شکل جدید زندگی، ساختار جنسی اعضای خود را تغییر میداد. این تغییر ضرروی بود، چرا که شیفت قدرت و ثروت از طایفهی دموکراتیک [طایفه ی مادری] به خانوادهی اقتدارگرای رئیس قبیله عمدتن از طریق سرکوب تمایلات جنسی مردم میسر شد. از این طریق بود که سرکوب جنسی تبدیل به فاکتوری مهم و اساسی در تقسیمبندی جامعه به طبقات مختلف شد.
“ازدواج، و جهزیهی مشروعی که با خود می آورد، تبدیل به محور تغییر و تبدیل یک نهاد به نهاد دیگر شد. با در نظر گرفتن این مهم که پرداخت خراج ازدواج از طرف طایفهی زن باعث تحکیم جایگاه قدرت طایفهی مرد، بخصوص جایگاه رئیس قبیله میشد، مردان طوایف و خانوادههای عالیرتبه علاقهی شدیدی را به دائمی کردن وصلتهای نکاحی نشان دادند. به عبارت دیگر، در این مرحله، تنها مردان علاقمند به ازدواج بودند. از این طریق، وصلت ساده و طبیعی کار-دموکراسی، که میتوانست به سادگی و در هر زمانی منحل شود، تبدیل به رابطهی ازدواج دائمی و مونوگومی (تک همسری) مردسالارانه شد. به این ترتیب، ازدواج مونوگومیک دائمی تبدیل به اساسیترین و پایهایترین نهاد جامعهی مردسالارانه شد که تا به امروز هم ادامه دارد. با اینحال، برای حفظ چنین ازدواجهایی، تحمیل هرچه بیشتر محدودیتها بر تمایلات جنسی ضروری بود.” [2]
سرکوب سکشوالیتی طبیعی در پروسهی این تغییر از جوامع زن-محور به جوامع مردسالار باعث ایجاد اشکال مختلف گرایشات ضد اجتماعی (همچون سادیسم، گرایشات مخرب، فکر و خیال در مورد تجاوز و غیره) شد که متعاقبن بایستی از طریق تحمیل اخلاقیات اجباری که جایگزین خود-تنظیمی طبیعی موجود در جوامع پیش از مردسالاری شده بود، سرکوب میشدند. به این ترتیب، به زودی به روابط جنسی به دید امری “زشت،” “شیطانی” و “ناشایست” نگریسته شد. که به واسطهی ایجاد محرکها ثانوی، واقعا هم اینگونه بود. در نتیجه:
“ساختار مردسالارنه-اقتدارگرایانهی جنسی که نتیجهی تغییرات اساسی (استقلال اقتصادی خانوادهی رئیس قبیله از طوایف مادری، تبادل رو به رشد کالا در بین قبایل، توسعهی هرچه بیشتر ابزار تولید و غیره) بود، از طریق محروم کردن زنان، کودکان و نوجوانان از آزادی جنسیشان، از طریق تبدیل کردن روابط جنسی به یک کالا و با قرار دادن تمایلات جنسی در خدمت انقیاد اقتصادی، تبدیل به رکن اساسی ایدئولوژی اقتدارگرا میشود. از این بهبعد، سکشوالیتی حقیقتن تحریف شده است؛ سکشوالیتی تبدیل به امری شیطانی و اهریمنی میشود که باید محدود شود.” [3]
به محض اینکه مردسالاری ریشههای خود را در خاک فرو میبرد، ایجاد یک جامعهی اقتدارگرای مطلق استوار بر فلج کردن روانی اعضا از طریق سرکوب جنسی شروع میشود:”بازداری اخلاقی از بروز سکشوالیتی طبیعی کودک، که آخرین مرحلهاش معیوب کردن شدید اندامهای تناسلی کودک است، کودک را ترسو، خجالتی، هراسان از آتوریته، مطیع، ‘نیکو،’ و ‘سربراه،’ در معنای اقتدارگرای کلمه، بار می آورد. [این بازداری از ابراز تمایلات جنسی] تاثیری فلجکننده بر نیروهای سرکش و شورشی انسان دارد، چرا که تمام انگیزههای حیاتی اینک متحمل وحشتی شدید است؛ و از آنجاییکه س.ک.س موضوعی ممنوعه است، اندیشه و قوهی ذهنی انسان نیز ممنوع می شود. به طور خلاصه، هدف اخلاقیات تولید افرادی خشنود و راضی است که با وجود پریشانی و تحقیر، با ساختار اقتدارگرا سازگار می شوند. بنابراین، خانواده، دولتی اقتدارگرا در مقیاس کوچک است که کودک بایستی خود را با آن برای سازگاری با جامعهی عمومی آینده، وفق دهد. باید بر این مسئله به روشنی تاکید کرد که ساختارهای اقتدارگرای انسانی، بهطور اساسی، از طریق بازداری فرد از ابراز تمایلات جنسی و ایجاد ترس در او تولید میشود.” [4]
به این ترتیب، با صدمه زدن به قدرت شوریدن و اندیشیدن فرد برای خود، جلوگیری از ابراز تمایلات جنسی کودک — و در حقیقت، جلوگیری از تمام اشکال طبیعی ابراز بیو انرژی (همچون فریاد زدن، گریه کردن، دویدن، جست و خیز کردن و غیره) — تبدیل به مهمترین حربهی ایجاد شخصیتهای ارتجاعی می شود. به همین دلیل است که تمام سیاستمدارن ارتجاعی تاکید فراوانی بر “تحکیم ساختار خانواده” و ترویج “ارزشهای خانوادگی” (همچون مردسالاری، مونوگومی اجباری، بکارت، تنبیه بدنی و غیره) دارند. به نقل قول از ویلهلم رایش:
” از آنجاییکه که جامعهی اقتدارگرا خود را به کمک خانوادهی اقتدارگرا و در ساختارهای فردی تودهی مردم بازتولید میکند، طبیعی است که ارتجاع سیاسی بایستی از خانوادهی اقتدارگرا به عنوان پایه و اساس ‘دولت، فرهنگ و تمدن’ دفاع کند… [خانوادهی اقتدارگرا] سلول نطفهی ارتجاع سیاسی بوده و مهمترین مرکز تولید مردان و زنان ارتجاعی است. نشأت گرفته و توسعهیافته از درون فرایندهای معین اجتماعی، خانوادهی اقتدارگرا تبدیل به اساسیترین نهاد برای حفظ سیستم اقتدارگرایی که آن را شکل داده، میشود.” [5]
خانواده مهمترین نهاد برای این منظور است، چرا که کودکان در چند سال اولیهی زندگی خود، از زمان تولد تا پنج – شش سالگی که عمدتن در اختیار والدینشان هستند، شدیدن حساس به آسیب های روانی میباشند. زمانی که کودکان به اندازهی کافی بزرگ شدهاند تا هر از گاهی به دور از والدین باشند، مدارس و مراکز مذهبی کار “تربیت” کودک را بر عهده میگیرند. همانطور که A.S. Neill مشاهده میکند، ” تربیت در کودکستان بسیار شبیه تربیت یک گله سگ است. کودک شلاق خورده، همچون توله سگ کتک خورده، تبدیل به انسانی مطیع و پست میشود. و همانطور که ما سگهای خود را برای اهداف مورد نظر خود تربیت میکنیم، کودکان خود را نیز به این منظور تربیت میکنیم. در آن لانهی سگ، در آن کودکستان، انسانهای سگ مانند بایستی که تمیز باشند؛ آنها بایستی زمانی تغذیه کنند که ما تشخیص میدهیم برای تغذیهشان مناسب است. من شاهد صدها هزار سگ مطیع و فرمانبردار در حال جنباندن دمهایشان در Templehof در برلین بودم، زمانی که هیتلر در سال 1935 سوت رهبری خود را میدمید.” [6]
خانواده همچنین اصلی ترین مامور سرکوبگر نوجوان در دروانی است که انرژی جنسی او به اوج خود میرسد. این به این خاطر است که اکثر والدین هیچ نوع فضای خصوصی را تدارک نمیبینند تا نوجوان بتواند به دور از هرگونه مزاحمت به پیگیری رابطهی جنسی با شریک خود بپردازد. در واقع، اکثر والدین (بهخصوص در خانوادههای مذهبی) در چنین شرایطی، کودکان را تشویق به پرهیز از ایجاد هرگونه رابطهی جنسی میکنند. علاوه بر این، از آنجاییکه در زیر سلطهی کاپیتالیسم، نوجوانان از نظر اقتصادی وابسته به والدین خود هستند، و از آنجاییکه هیچگونه امکانات اجتماعی اعم از مسکن و یا خوابگاه برای ابراز آزاد روابط جنسی تعبیه نشدهاند، نوجوانان هیچ جایگزین دیگری به جز تسلیم شدن در برابر خواستههای والدینشان مبنی بر پرهیز از روابط جنسی را ندارند. همانطور که رایش متوجه این مسئله شد، زمانی که سکشوالیتی سرکوب میشود و مملو میشود از تشویش و اضطراب، نتیجهی حاصل، آنطور که او قلمداد میکند، همواره درجهای از “ناتوانی ارگازمیک” (orgastic impotence) است: به عبارت دیگر، ناتوانی در تسلیم شدن کامل به جریان انرژی تخلیه شدن در زمان ارگازم. نتیجهی حاصل، آزاد شدن نیمهی کارهی فشارهای جنسی است که باعث نوعی سکون مزمن بیو انرژیهای فرد میشود. رایش این وضعیت را زمینهی ایجاد اختلالات روانی و رفتارهای ارتجاعی میداند.در رابطه با این مسئله، نکتهی جالب توجه این است که جوامع “بدوی” نظیر جوامع جزایر تروبریاند، قبل از ایجاد نهادهای مردسالارانه – اقتدارگرایانه، مساکن اجتماعیای را تدارک دیده بودند تا نوجوانان بتوانند در کمال آرامش به پیگری روابطشان با شریک جنسی خود بپردازند.
نویسندگانی که پس از رایش به دنبال تجزیه و تحلیل چگونگی ایجاد ساختارهای شخصیتی ارتجاعی بودهاند، حوزهی کاوشهای او را با اضافه کردن چندین شکل مهم دیگر از بازداری از بروز احساسات که بر کودکان تحمیل میشوند، وسیعتر کردهاند. به عنوان مثال، Raine Eisler در کتاب خود به نام Sacred Pleasure تاکید میکند که فقط رفتارهای س.ک.س-نگاتیو (دیدگاه منفی به س.ک.س) نیست که باعث ایجاد شخصیتهای ارتجاعی میشود، بلکه رفتارهای لذت-نگاتیو (pleasure negative — دیدگاه منفی به لذت) نیز در تولید چنین شخصیتهایی میسر هستند. همانطور که در این دیدگاه عوامانه که لذت بردن از لذتهای زمینی (نظیر لذت بدنی) در مقایسه با لذتهای “برتر” ذهنی و روحی، لذتهایی “حیوانی” و درنتیجه “زشت” هستند منعکس میشود، انکار ارزش و بهای احساسات لذتبخش، ناخودآگاه ما را فراگرفته است. با وجود چنین دوالیسمی، انسانها در صورت لذت بردن از احساسات لذت بخش، احساس گناه میکنند — پروسهای که آنان را برای زندگی استوار بر قربانی کردن لذت (و چه بسا قربانی کردن خود زندگی) در زیر سیستم سرمایهداری و دولت-محوری، از طریق تسلیم شدن در برابر کار بیگانه شده، استثمار، خدمت سربازی برای دفاع از منافع طبقات حاکم و غیره، آماده میکند. در همین حال، ایدئولوژی اقتدارگرا بر ارزش درد کشیدن (به عنوان مثال، از طریق تجلیل قهرمانی زمخت و بیاحساس که برای رسیدن به یک ایدهآل رقتانگیز، درد میکشد و درد “ضروری” را بر دیگران روا میدارد) تاکید میکند.
علاوه بر این، Eisler خاطر نشان میشود که “شواهد فراوانی وجود دارد که [نشان میدهد] انسانهایی که در خانوادههایی رشد کردهاند که سلسله مراتب جامد و مجازاتهای دردناک در آن ها هنجار بودهاند، میآموزند تا خشم خود علیه والدینشان را سرکوب کنند. همچنین شواهد متعددی وجود دارد که این خشم اکثرن خود را علیه دیگر گروههای فاقد قدرت (نظیر اقلیتها، کودکان و زنان) هدایت میکند.” [7] این خشم در نظر ویلهلم رایش که به مطالعهی دقیق “ناسیونال سوسیالیزم” هیتلر پرداخت، تبدیل به زمین حاصلخیزی برای سیاستمداران ارتجاعی میشود که اصولن با سرزنش کردن دیگر اقلیتها، حمایت گستردهی مردمی را به دست میآورند.
همانطور که Else Frenkel-Brunswik در کتاب شخصیت اقتدارگرا (The Authoritarian Personality) مینویسد، کودکانی که به واسطه ی کودک آزاری آموختهاند تا خواست و ارادهی خویش را تسلیم ارادهی والدینشان کنند، بهعنوان یک انسان بالغ نیز، گرایش به تسلیم کردن خواستها و ارادهی خود به رهبران اقتدارگرا دارند. Frenkel-Brunswik چنین خلاصه میکند، “به عبارت دیگر، این انسانها در عین حال که یاد میگیرند خشم خود را علیه افراد ضعیفتر هدایت کنند، همچنین میآموزند تا تسلیم قدرتهای استبدادی شوند. علاوهبر این، به خاطر تجربه کردن شدیدترین تنبیهها برای نشان دادن کوچکترین علائم سرکشی (حتی “اعتراض لفظی” به بدرفتاری والدین)، این افراد به تدریج میآموزند که چیزی در مورد آنچه در زمان کودکی بر آنان روا داشتهشدهبود، اشتباه نبوده است — و درعوض، همان رفتارها را بر کودکان خود روا میدارند.” [8]
اینها تنها برخی از مکانیزمهایی هستند که با ایجاد شخصیتهایی که آتوریته را میپرستند و از آزادی هراسانند، جوامع اقتدارگرا را بازتولید کرده و ادامه میدهند. در نتیجه، آنارشیستها عمدتن با روشهای سنتی تربیت کودک، خانوادهی مردسالارانه – اقتدارگرایانه (و “ارزشهای” آن)، سرکوب سکشوالیتی نوجوانان و همچنین، رفتارهای لذت-نگاتیو و درد-پازیتیو که محصول مدارس و مراکز مذهبی هستند، مخالفت میکنند. آنارشیستها متعاقبن طرفدار روشهای غیراقتدارگرا و غیر سرکوبگر آموزش و تربیت کودکان هستند. آنارشیستها معتقدند که این تنها راه برای افراد است تا رشد کرده و تبدیل به افرادی خوشحال، خلاق و دوستدار حقیقی آزادی شوند و از این طریق، زمینههای روانی برای شکوفایی نهادهای سیاسی و اقتصادی آنارشیستی را فراهم آورند.
پانوشتها و مرجعها:
[1]. معضل ادیپ یا Oedipus complex به تمایل جنسی کودک به والد جنس مخالف که همراه با حس رقابت با والد همجنس است، اطلاق میشود. این واژه از اسطورهی یونانی “ادیپوس” که پدر خود را (نادانسته) میکشد و با مادر خود ازدواج میکند، گرفته شده است.
[2]. ویلهلم رایش، کتاب The Mass Psychology of Fascism، صفحهی 90
[3]. ویلهلم رایش، کتاب The Mass Psychology of Fascism، صفحهی 88
[4]. ویلهلم رایش، کتاب The Mass Psychology of Fascism، صفحهی 30
[5]. ویلهلم رایش، کتاب The Mass Psychology of Fascism، صفحات 104 – 105
[6]. A.S. Neill، کتاب Summerhill: a Radical Approach to Child Rearing، صفحهی 100
[7]. Raine Eisler، کتاب Sacred Pleasure، صفحهی 187
[8]. Else Frenkel-Brunswik، کتاب The Authoritarian Personality، صفحهی 187
منبع :
http://sabotage.blogfa.com/post-6.aspx