(یادداشتی از علی عبدالرضایی که اخیرن در کتاب شرلوژی منتشر شده است)
همهچيز را در ايران به سطح كشاندهاند تا طبق معمول هنر شود، ادبيات شود؛ سينما شده شورت سريالِ تلويزيونى، نقاشىِ معاصرِ ايرانى تبِ وخيم دارد. تئاتر شده سالنِ مدِ حجابِ سيتى سُماقىها و حالا ديگر تماشاگران واقعى خودِ بازيگرانند؛ بازيگرانى كه ديگر بازى با زيبا نمىكنند و امر زيبا مدام در اغماست. ترانهها اغلب بندِ تنبانیىست، خوانندهها نه صدا دارند نه سواد! اما تا دلت بخواهد رو دارند. عدهاى ده دست مىدهند و عدهاى ده میليون كه يک آلبوم بيرون بدهند. اپيدمىِ سطح دارد كولاک مىكند، حالا ديگر هر چه مهمل را كه در دههی هفتاد فرارى داده بوديم از متن، دوباره در شعر و داستان و رمان فارسى پناه گرفته. چُسناله پشتِ چُسناله پلان مىكنند و مثل كيرى كه تنش پالتو كرده باشند به مردم قالب مىشود، مردمى كه هر روز بيشتر نمىفهمند و همه آنها را قاضىِ بزرگ مىنامند، پوپوليسم هنرى، سوسوليسم ادبى همه را خواجه كرده جز شعر پيشروى فارسى كه هنوز پا نداده به مردم، به سطح، به بلاهت، به تيراژ بالا، به عبا، به گوسفندانِ ناطق! يعنى هر چه خود را جر مىدهند كه ساده و بديهىش كنند باز درمىرود و نمىخواهد كه طبقِ معمول باشد اما هجمهى ژورناليسم ادبى كه شعر بىسايه را تبليغ مىكند و مدام در خانهی همسايه دنبال شاعر است، نمىگذارد. نمىداند شعرى كه سايه نداشته باشد فستفودىست، نمىماند! هستند خيلى شعرها كه در خوانش اول مخاطب را ميخكوب مىكنند اما ديگر خوانده نمىشوند، داستانِ اجرا ندارند، پروبلماتيک نيستند، از لابيرنتهاى روان مولف برنيامدهاند، شعرهايى كه بعد از مشاهده يکكاره نوشته شدند و هرگز به كشف نرسيدند، زبانشان اجرا ندارد بلكه حمّالِ سوژهست، اغلب هم ساختار معنايى دارند اما فرم ندارند. سايهی شعر در واقع همان ساپورترِ درزمانىِ متن است، چيزى كه مخاطب خلاق را وادار مىكند گاهى به شعر پناه ببرد و در خوانشهاى بعدى دوباره آن را بنويسد اما كدام مخاطب؟ كدام شاعر؟ اينها كه خواندن افهشان است و نوشتن پُزشان!؟
نوشتن تنهایی میخواهد و خلوتی كه هرگز در ميدان مهيّا نمىشود. ميدان محل سياست است و سياست جز دروغ ندارد كه بنويسد، هنر و ادبيات سياستزده از تنهايى مىترسد، ترسوها تنهايى را مهلکترين بيمارى ميمون مدرن مىشناسند، براى همين هيچ ترسويى تنها نيست، آنها ناچارند دروغ بنویسند، دروغ بگويند و محبوب شوند. اين روزها فقط دروغگوترينها يعنى ترسوترينها قهرمان مىشوند. تنهايى ديگر برندى نيست كه كسى را جذب كند، اين روزها بلاهت مُد است. هيچكس دكتراى تنهايى ندارد، ظاهرن همه تنهايند اما هنوز جامعهشناسى توى بورس است و در هيچ دانشگاهى تنهايىشناسى تدريس نمىشود. تنهايى خانقاهى درندشت است؛ دانشگاهى كه تا بخواهى يادت مىدهد اما مدرک دستت نمىدهد كه به آن پُز بدهى. تنهايى عظمت انسان است كه جز با جلب تنفرِ همگانى حاصل نمىشود. مدياها كار را خراب كردهاند، همه دنبال محبوبيتند كه جز محدوديت نصيب نمىكند! محدوديت وباى شعر است و محبوبيت مرگِ شاعر، چون كه قدرت ريسک را از او مىگيرد، خواجهاش مىكند. اينها را شاعرانِ كالجى خوب مىدانند؛ شاعرانى كه در مجلهی فايل شعر به دنيا آمدهاند و فرداى شعر را جور ديگرى مىخواهند. ما اینجا نمینویسيم که موافقی پیدا کنيم، دنبال مخالفت كسى هم نيستيم. خيلىها مىنويسند تا براى آنها كه خوابيدهاند خوابهاى بهترى تدارک ببينند، اينان كلماتشان قرص خواب است، مردم يله بر پشتى، كتابشان را در دست مىگيرند كه بخوابند، ما اما نه خواب داريم نه آرام! پس نه مىتوانيم خواب بدهيم نه آرامش. آنان كه ما را مىخوانند دنبال پاسخ نيستند، پىِ سوال آمدهاند. ما نمینویسيم تا کسی به اعتقاد برسد. عقیده افیون است، مطمئنت میکند طوری که در امنیت حاصله احساس خطر نمیکنی. هرگز نخواسته و نمیخواهيم کسی را بیدار کنيم، فقط مینویسيم که خوابتان را به هم بزنيم. در واقع کار ما سلب امنیت کردن از شماست. همهی اسمىها دور هم جمع میشوند که به هم تکیه کنند، در واقع اینطورى از ترسهای خود فرار میکنند. كالج شعر اينها را مىترساند چون كه ضدّ اسم و اسمىهاست، با آن مخالفند چون خوابشان را بههم مىزند، نمىگذارد كه در خواب بنويسند، خواب را بنويسند. خواب و خمارى همهجا را برداشته، اغلب دورِ منقلى مىنشينند و وقتى زغالشان حسابى سرخ مىشود يكیش را با ماشه برمىدارند و همچنان كه دارند عمرشان را مىسوزانند غيبتِ كالج مىكنند كه سن و سال نمىشناسد. برخى از اين غيبگوها البته همنسلانِ منند! گفت خوشحال باش! دشمنِ بزرگت دارد مىميرد، گفتم جز با زمان دعوا ندارم كه اى كاش مردنى بود. يكى ديگرشان پريروز پرسيد يعنى چه كه طى دو هفته هشت كتابِ تازه منتشر كردهاى؟ پرسيدم هيچكدامشان خواندهاى؟ گفت كه سالهاست ديگر نمىخواند، و اين را طورى گفت كه باور كنم نخواندن فضيلت است! بدبختىِ قريب به اتفاقِ بزرگانِ ايرانى همين بيسوادىست، حسادت هم دقيقن از همينجا آب مىخورد، اينان چرا اينگونهاند؟ چرا با آنكه مىرود بالا، رقابت نمىكنند؟ خودشان را بالا نمىبرند بلكه او را هم مىكشانند پايين!؟ من بىايراد نيستم، اصلن كدام نويسندهست كه اسمى دست و پا كرده باشد و نقدى بر او وارد نباشد!؟ اينها چرا هميشه نيمهى خالىِ ليوان را مىبينند؟ هيچ شاعرى جاى شاعرِ ديگرى را تنگ نمىكند، ديگر كسى ملکالشعرا نمىشود، شاه مردهست!