(یادداشتی از علی عبدالرضایی که اخیرن در کتاب شرلوژی آمده)
خيلىها فقط آنقدر كه جاى «ت» بنويسند «ط»، با بقيه تفاوت دارند، آنها آوانگارد نيستند، مطفاوطشان نيز همان متفاوت است! ديگر نمىتوان تحمل كرد كه كسانى در داخل و خارج توى سرِ شعر بزنند، نبايد صحنه را خالى كرد، نبايد خودخواسته ميدان را دستِ شاعران دستساز داد، اگر نمىتوانيد سانسور را دور بزنيد لااقل توى سرِ سانسور بزنيد! عدبيات عرصهى چُسناله نيست، آنهايى كه كار ندارند، كارى رو نمىكنند اما از همه بيشتر مىنالند گوركناند، فرياد در گلو دفن مىكنند، آنها جز انباشتِ فضاى عدبى هرگز كارى نكردهاند و غافلند كه شاعر شدنى نيست بايد باشى، خيلىها سعى مىكنند كه بنويسندش اما شعر هنر نوابغ است. نابغه را با هيچ فنى نمىتوان سانسور كرد، او اگر بخواهد هميشه و همهجا حتى اگر نباشد خواهد بود. طرف شاعر است اما خودش مىگويد كه ده سال است شعرى ننوشته اما مدام مىنويسد شعر داخل خراب شده كارى كن! تو خود خرابترى، لال شو چنپلى! طرف منتقد است، ادعاش هم كونِ عالم جر و واجر كرده اما نشد كه دربارهى شعرى، كتابى، بنويسد، فقط گاهى دستمال براى اين نامى در دست مىگيرد و گاهى هم براى آن يكى! پس كو نقد!؟ هر روزه هم در چهار جمله مثل پيرزنهاى دمپايىپوشِ يكى از كوچههاى كودكىم در انزلیمحله، مىنالد كه شعر نداريم، شعور نداريم، امثال او هم همان بهتر كه تنها بمالد! شعرامروز، نيروى جوان و پارتيزان مىخواهد، كسى كه فقط نق نزند، جق نزند، بلكه آستين بالا بزند. اينجا در كالج، ما براى كسى دعوتنامه نمىفرستيم، اين خانه صاحب ندارد، ملك كسى نيست، همه درهاش هم باز است، هر كه كونِ كار دارد بفرمايد! منتظر نماند تا كار تمام شود و باز مثل تهِ دههى هفتاد، بيايد و دورِ سفرهى آماده بنشيند. جمعى جوان اينجا دارند جان مىگذارند، جوانانى كه صاحبِ فردايند اما نيك مىدانند كه فردا فقط مال آنها نيست، پس نترسيد! هى توى گوششان نخوانيد كه از اين بيش خراب شويد، اينها همه ياد گرفتهاند كارى با نقنقوها نداشته باشند، پس شما را نخواهند ديد، اگر فكرى داريد بزنيد توى صورتشان! به آن فكر خواهند كرد، اما با دست خالى سراغ شان نرويد كه بدجور حالى به حالى خواهند شد.