این مقاله مربوط به سخنرانی علی عبدالرضایی در گروه تلگرامی کالج شعر است که توسط یکی از اعضای فعال گروه پیاده شده است.
چرا پوچِ انسانی مدام در مواجهه و تقابل با پوچِ جهانیست؟
برای رسیدن به دریافت عمیق و درستی از مفهوم «نیهیلیسم»، باید به نکتهی موجود در این پرسش پی ببرید، زیرا بدون درک آن هرگز نمیتوانید به درک جهان «هیچ» و فلسفهی نیهیلیسم از دیدگاه اشخاصی چون نیچه، کامو، شوپنهاور، فیخته و … برسید.
به مسئلهی نیهیلیسم بسیار پرداخته شده، گرچه اغلب بُعد عمومی و جامعهشناختی آن را در نظر گرفتهاند؛ در این بین «نیچه» هنر را معناساز تلقی میکند و بنابراین از این نظر مسیر درستی را در پیش گرفته است.
هیچ، پوچ، خالی و بیمعنی از کجا آغاز میشود؟ هر انسانی علاقه دارد که به معنای درونی یا بیرونیِ زیست خود پی ببرد و تا زمانی که زیست نباشد، هیچ علاقه و معنایی وجود نخواهد داشت، زیرا که طبیعتن یک انسان مرده به دنبال معنا نمیرود. انسانِ حاضر به مثابه کسی که زیستی خلاق دارد، در پی تعریف ارزشهای خود به دنبال معنای زندگیست و این فرد تنها هنگامی پی به پوچی انسان میبرد که توانایی خود را در دریافت آنچه میبیند و حس میکند ناکافی بداند؛ یعنی احساس کند به یک «غیرممکن» رسیده است، وانگهی پرسشی که مطرح میشود این است که غیرممکن کجا اتفاق میافتد؟ در حقیقت هنگامی که فرد درمییابد مجموعه دادههایش با مجموعهی جهان ناهمخوان است به غیرممکن میرسد؛ در اصل این پوچیِ جهان نیست، بلکه پوچی انسانی و حاصل عدم درک اوست. جهان ممکن است دادههایی داشته باشد که کاملن برابر با دادههای انسانی نباشد؛ زیرا این دادهها بسته به محدودهی سنی هر فرد و مطالعه و شناختی است که به آن دست یافته، ولی هنگامیکه شما با جهان طرف هستید، باید بدانید که جهان با تاریخ و عمر خود رویارویی دارد و گسترهی «نمیدانمها» در آن بسیار متفاوت است.
اما قضیهی پوچِ جهانی کجا اتفاق میافتد؟ این حاصل عدم نظمیست که در جهان وجود دارد، منظور از نظم معنای فیزیکی آن نیست، بلکه نظمِ معنایی مدنظر ماست. برای اینکه درک بهتری از پوچی داشته باشید، در وهلهی اول باید به چند سؤال مهم پاسخ دهید، سؤالاتی که در روزمرگی ساخته میشوند و «نیچه» پیرامون این سؤالات بسیار کار کرده است؛ برای مثال ابتدا باید به این درک برسید که در جهان، حضور و وجود معنایی ندارد، به همین سبب پیدا کردن هر پاسخی غیرممکن و بیمعناست، یعنی حداقل در وضعیتی که شما در آن قرارگرفتهاید معنایی نمییابید.
در وهلهی دوم باید به درک مناسبی از تولید برسید، تولیدی که پاسخ و معنایی فرعی را برای آنچه جوابگوی تمایزها نیست بسازد، منظور همان تمایزی است که سبب شد تا شما متوجه ناتوانیتان شوید و دریابید که تضادی بین هستی معناییِ شما و هستی جهانی وجود دارد، این موضوع بسیار نابرابرانه و غیرمنطقیست که شما بهعنوان عضوی بسیار ناچیز از تمامی کائنات محسوب میشوید و کل این کائنات تمرکزی دارد و همان اطلاعاتیست که به شما داده شده است، اما از نظر علمی به این تمرکز دست پیدا نخواهید کرد.
مسئلهی بعدی که سبب پیدایش نیهیلیست میشود این است که شما قدرت «نه» گفتن داشته و به یک عدم باور برسید، عدم باور به هر مسلک و نگاهی که قصد دارد چیزی را با عنوان «پاسخ نهایی» به شما ارائه دهد.
باید درکی از «فردیت» داشته و بدانید که چیزی به اسم «همگان» وجود ندارد، «او» یا «آن دیگری» بههیچوجه مطرح نیست. هنگامیکه شما «همگان» یا چیزی تحت عنوان «جامعه» را رد میکنید به یک فردیت رسیده و این فردیت بهعنوان «ابژهای اندیشنده» شروع به یک زندگی خلاق میکند.
اندیشمندان بسیاری در این زمینه کار کردهاند، افرادی مثل «کییرکهگارد» یا «شوپنهاور» که در مورد «نیهیلیست منفعل» بحث کرده و «آلبرکامو» که معمولن «هنر باور» بوده و درنهایت دیدگاهی مشابه «نیچه» دارد. از نظر نیچه و آلبرکامو هنر تنها چیزی است که معناساز و سرچشمهی زندگیست.
در اینباره «ایوان تورگینف» رمانی به نام «پدران و پسران» نوشته که در آن چند شخصیت کلیدی ساخته است، در این رمان «برادران کیرسانف» که نمایهای از لیبرالها هستند، از جنتلمنها و دیسیپلین انگلیسی تبعیت میکنند و در عینحال نمایندهی نسل گذشته بهحساب میآیند. در مقابل اینها شخصیتهایی چون «بازارف» و «آرکادی» قرار دارند که نمایندهی نسل جدیدند و نیهیلیست محسوب میشوند. «بازارف» در این رمان، در «تقابل» با نسل گذشته، مدام سؤال میکند، در حقیقت او تبدیل به یک مرکز اندیشنده و علمباور شده است که علیرغم هنرستیزیاش، ماهیتی شاعرانه دارد. وی بسیار پرسشگر بوده بهطوریکه در دیالوگهای رد و بدل شده به مسائل قابل تأملی اشاره میکند؛ اگرچه «تورگینف» سعی کرده گاهی «بازارف» را زیر سؤال ببرد اما درنهایت موفق نمیشود. انگار تورگینف از غولی که خودش ساخته میترسد و درنهایت او را مبتلا به یک بیماری کرده و به کام مرگ میکشاند، «آرکادی» نیز که بهنوعی متأثر از اندیشههای نیهیلیستی «بازارف» بوده در پایان رمان عاشق زنی شده و با او ازدواج میکند، یعنی تسلیم نظم عمومی شده و از دایره نیهیلیستی خارج میشود، البته به نظر میرسد «تورگینف» برای در امان ماندن از حملهی منتقدان، شخصیتهای رمانش را به این سمتوسو برده است، ولی تعریفی که از «بودن» ارائه میدهد، نوعی حضور به معنای حضور رمانیست و کاملن منطقی است که با حضور رمانی مواجه باشیم اما در اصل تمام هستی نیز به همین شکل است.
سؤال دیگری که میتوان مطرح کرد این است که شما بهعنوان یک ایرانی، طبق رویکرد نیهیلیسم سیاسی کجا قرارگرفتهاید؟ بارها گفتهام که نزدیک به صد سال میشود که وضعیت سیاسی در ایران شبیه به کمدی است، زیرا طی قرن اخیر، آنجا مضحکهای مدام در حال تکرار بوده، مثل انقلاب مشروطه، انقلاب سفید، انقلاب اسلامی، حوادث کوی دانشگاه و جنبش سبز. تمام این جنبشها هدفشان نیل به دمکراسی بوده اما هر بار وضع فجیعتر شده، چرا؟ انقلاب فرانسه یا روسیه یک بار اتفاق افتاده چون آنها از گذشته عبرت میگیرند و از این لحاظ تاریخ غرب از فرم تراژدی تبعیت میکند و دیگر تجربه قرون وسطا را تکرار نمیکند اما مردم در ایران هنوز به ایدئولوژی مذهبی باور دارند و برای تحقق آن پای صندوق رأی میروند و علاقهی وافر به تکرار اشتباه دارند که یکی از مؤلفههای بنیادین ژانر کمدی است.
امروزه مردم از حکومت اسلامی انزجار دارند اما برای بقایش باز جانفشانی میکنند، چرا؟ بهعنوانمثال انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۲ که خیل عظیمی از مردم با علم به اینکه میدانستند این کار تأیید حکومت فعلیست، ولی باز پای صندوقهای رأی رفتند. اینجاست که ما با یک نوع نیهیلیسم انفعالی طرف هستیم. این واماندهها برای تأیید بلاهتشان مدام دلایلی را پیش میکشند از جمله اینکه ما رأی میدهیم تا رئیسجمهوری بدتر از قبلی روی کار نیاید و اوضاع زندگیمان بیشتر از اینکه هست به هم نریزد، از طرفی میدانند که این هم نوعی حقه است. سؤال اینجاست که در شرایط کنونی و با وجود تمامی وعدههای توخالی که به مرحلهی عمل نرسیدهاند در اصل چه چیزی عاید مردم ایران شد؟ آیا وضعیت اقتصادی مردم تغییری کرده و یا وعدههایی که در این زمینه داده شده بود تحقق یافتند؟ البته شاید تغییراتی جزئی ایجاد شده باشد اما هنوز در شرایطی مشابه قبل هستیم، با این تفاوت که در گذشته ریاکاری کمتر بود و حالا بیشتر شده است.
مثالم را طور دیگری مطرح میکنم: آدمها رأی میدهند و میدانند در اشتباهاند و کاری که انجام میدهند بیمعناست، ولی تن به این کار میدهند که خود، عملی نیهیلیستیست. شما نیهیلیسم منفعل را در تمام ابعاد زندگی پیرامونتان میتوانید مشاهده کنید.
معدودند نیهیلیستهای فعال ایرانی که در مقابله با بالماسکهی انتخابات، فکر میسازند و دلایلی را برای عدم شرکتشان در انتخابات مطرح میکنند تا از این طریق باعث شوند جناحی از حکومت (اصلاحطلبها) بهعنوان اپوزیسیون ایرانی در جهان مطرح نشود و دیگر تریبونهایی چون بیبیسی و صدای آمریکا در اختیارشان قرار نگیرد اما نیهیلیست منفعل این را نمیفهمد و بهاتفاق باورمندان مذهبی آب به آسیاب بلاهت میریزند، البته آنها هم که در انتخابات شرکت میکنند معنا میسازند منتها معنایی که تولید میکنند به چیزی جز تداوم کمدی سیاسی ایرانی منجر نمیشود.
پس منظور از معنا، هر معنایی نیست؛ وقتی از معنا صحبت میکنیم منظورمان همان معنای تازه و خلاق است، درست است که هیچ معنایی یکه نیست و هیچ حقیقت یکهای وجود ندارد اما بهصورت دورهای بعضی از معناها منطقیتر و از چاشنی هوش به مراتب بالاتری برخوردارند.
نیهیلیسم دقیقن از جایی شروع میشود که شما به ماورا و متافیزیک و نیروی برتر باور ندارید و البته مهم است به این درک برسید و بدانید چیزی به نام همگان، وحدت جهانی، خدای یکتا و دانای کل وجود ندارد. هیچ پاسخی، نهایی نیست و اگر خدا پاسخ نهایی شما باشد جهان دچار ایست میشود؛ چگونه یکچیز، یک مرکز، میتواند علاوه بر خود، کل جهان را به وجود آورده باشد؟ اگر چنین مقولهای درست باشد، اساس علم زیر سؤال میرود و این بسیار غیرمنطقیست، از طرفی به قول «نیچه» ما با ارادهی معطوف به قدرت طرفیم و این یک نوع نیهیلیسم غربی است، در واقع اساس نیهیلیسم غربی بر درک و اشراف روی بیایده بودن، بیمعنایی و بیهدفی این زندگیست و اگر هم هدفی در کار باشد آدمی از درک آن فعلن ناتوان است.
در رمان «برادران کارامازوف» نوشتهی داستایوفسکی، تمام شخصیتها دچار نیهیلیست انفعالی هستند و هیچکدام از قدرت معناسازی برخوردار نیستند، درست برخلاف شخصیتی مثل «بازارف» در رمان «پدران و پسران» که نیهیلیستی اکتیو و خلاق است.
«نیچه» تیزهوشانه نیهیلیسم را به دو گونهی «منفعل» و «فعال» تقسیمبندی کرده و در واقع تفاوت بین او و «شوپنهاور» همینجاست، شوپنهاور مدام دم از نیهیلیسم منفعل میزند و «نیچه» پای نیهیلیسم خلاق و فعال را به میان میکشد.
عملکرد آدمها را باید بر اساس دو وجهی که «نیچه» مطرح کرده در نظر گرفت، برای مثال «بازارف» علیه سنت و نگاه پوچ میجنگد، حتی در جایی وارد یک دوئل میشود، در حالیکه در رمان «برادران کارامازوف» دوئلی اتفاق نمیافتد، زیرا هیچ جنگ و علاقهای برای معناسازی وجود ندارد، آنها سرنوشت خود را قبول کرده و همه نیهیلیستی منفعلاند و در نهایت خودکشی میکنند، اینجاست که «کامو» میگوید: «خودکشی نهایت نیست»، زیرا او هم رویکردی از نوع نیهیلیسم فعال را در پیش گرفته بود.
«هایدگر» بحثی دارد که میگوید: ازنظر نیچه، «هیچانگاری» یک ایدئولوژی و جهانبینی نیست، بلکه او فضایی را میسازد و این فضا را بدل به تاریخ و وضعیتی مشابه آنچه در عصر مدرن در غرب اتفاق افتاده میکند، یعنی در اصل، نیچه ارزشها را سرکوب کرده و اینجاست که نیهیلیسم جایگزین مسیحیت میشود.
اینها مجموعه گفتمانهایی است که باید با توجه به رویکرد فلسفیشان دنبال شوند، وقتی بهطور عملی وارد شعر یا هنر میشوید به چیزهای تازهتری میرسید، کاری که یک نیهیلیستِ فعال انجام میدهد درنهایت پوچ بوده زیرا قصد نظم بخشیدن به چیزی را دارد که ماهیتش بینظم است. اگر به جهانِ وحشی دقیقتر شوید و بهعنوان مثال ساختمانها را نگاه کنید، درمییابید که همه تصنعیاند و نظمی که از آن تبعیت میکنند با وقوع ناگهانی حادثهای طبیعی مانند زلزله، سیل و… از بین میرود، در واقع هیچچیز قابلکنترل نیست و شما در نهایت نمیتوانید به سیستمی یکه و پایدار برسید.
اما هنر چه میکند؟ از این هیچ، این پوچ بزرگ چیزی میسازد که در جهان بیرون وجود ندارد، وقتی بحث ارزشگذاری مطرح میشود باید بدانید که ارزش، عالیترین مؤلفهی قدرت است که انسانی میتواند آن را کسب کند و انسان دیگری میتواند آن را از دست بدهد، اینجاست که کمونیستها بحث «هدف و وسیله» را مطرح میکنند که بهعنوان یک رویکرد نیهیلیستی قابل بررسیست.
اگر دقت کنید متوجه میشوید که تقاطعی بین نیهیلیسم و آنارشیسم وجود دارد، پیشتر گفته شد نیهیلیستها به نیروهای برتر همچون خدا، اندیشهی برتر و تمامکننده یا رهبر اعتقادی ندارند. وقتی نیروی برتر را قبول ندارید یعنی ریاست افراد هم برای شما قابل قبول نیست. نیهیلیستها «همگان» را رد میکنند و به جامعه اعتقاد ندارند، اینجاست که به آنارشیستها نزدیک میشوند. زیرا آنارشیستها ضمن باور به جامعه برای «فردیت» ارزش ویژه قائلاند و این تمرکز روی «فردیت»، نقطهی اشتراک نیهیلیستها و آنارشیستهاست. در نقطهی دیگر نیهیلیستها به اگزیستانسیالیستها نزدیک میشوند. آنها اما سعی میکنند به نیهیلیسم وحشی نیچه واکس بزنند، درحالیکه آنارشیستها چنین قصدی ندارند و اینجاست که ترسناک و خرابکار جلوه میکنند، در صورتیکه هیچ آنارشیستی خرابکار نیست و متفکران آنارشیست بههیچعنوان اینگونه رفتار نمیکنند، برای نمونه فردی مثل «میشل فوکو» روحیهی آرامی داشته یا «نوام چامسکی» که چندان دل خوشی از او ندارم آنارشیستیست صلحطلب.
از نظر اجتماعی و ایدئولوژیک نیز آنارشیسم و نیهیلیسم فعال به هم نزدیکی دارند.
خلاصه اینکه توجه ویژه نیچه به هنر بهعنوان وجه معناساز زندگی بسیار مهم است و از این لحاظ حتی بر علم برتری دارد. اگر تاریخ علم را بررسی کنید، میبینید که در اوج به تولید بمب اتمی منجر میشود که نهایتش چیزی جز نابودی زمین و زندگی نیست. دیدگاه قابلتأملی در این زمینه وجود دارد که میگوید: هنر در جهتی حرکت میکند که جهت عکس علم است، یعنی علم به سمتی میرود که به نابودی زندگی منجر میشود، در صورتیکه هنر محل تولید زندگیست؛ نیهیلیستترین هنرمند نیز نه تنها به سمت نفی و انکار زندگی نمیرود بلکه قصد دارد با نابود کردن ارزشهای خرافی، ارزشهای دیگری را جایگزین کند، یعنی از هنر بهعنوان یک قدرت و نیروی محرک در جهت تولیدِ زندگی بهره میبرد. نیچه در مورد این ارزشگذاری میگوید: هر آنچه فاقد حقیقت غاییست از نظر یک هنرمند محکوم به نابودی است و چون محکوم به نابودی شده، بعد از نابودی یک «هیچ» اتفاق میافتد که از آن «هیچ» باید تولید لذت کرد.
بارها شده که از من بپرسند ذات هنر چیست؟ در پاسخ باید گفت که ذات هنر همان ذات زندگیست و زندگی پرشور و سرمست است. ما از طریق هنر با تولید جهانهای میکروسکوپیک و لابیرنتی، زندگی را بسط میدهیم، از قصه و دروغ حرف میزنیم، در افسانهها زندگی میکنیم. در واقع ما دروغ میسازیم زیرا شعر و داستان دروغ است و عینهو اتفاق نمیافتند و یا عین آنچه اتفاق افتاده نیستند، پس هنر والاتر از حقیقت است، یک حقیقت متنی که حقیقت واقعی را انکار میکند، چون حقیقت واقعی یک دروغ زیستیست که ما آن را تجربه کردهایم، ولی در هنر ما با یک حقیقت یا دروغ تولیدی طرف هستیم که تولید زندگی میکند؛ در کتاب اول نیچه در بخش «ارادهی معطوف به قدرت» علیرغم هشدارهایی که داده شده با تشریح نیهیلیسم روبهرو میشویم، او ارزشهای گذشته مانند مسیحیت و هر ارزشی را که در ذهنها نهادینه شده است، نقد و انکار میکند و در سومین بخش از کتابِ سومش سعی دارد از پِرَنسیپهای جدید ارزش بسازد. برخلاف تصور بسیاری از افراد، قرار نیست این ارزشها غایی باشند، اینها هم باید نابود شوند ولی ارزشِ زمانیشان باقی است و این کاریست که هنرمند انجام میدهد؛ برای مثال ایرانیها هنوز به «حافظ» علاقه نشان میدهند و این یعنی معنای تفکر خلاق را نمیدانند، حتی بعضی از شاعران که ادعای مدرن بودن دارند «حافظ» را ستایش میکنند، در صورتیکه حافظ متعلق به قرن هفتم است و ربطی به قرن حاضر ندارد، اما در عین حال ارزش «در زمانی» دارد. طبیعی است اگر دائم شعر حافظ موکد شود دیگر معنایی تولید نخواهد شد و این مسالهایست که نیچه و بعضی از فیلسوفان غربی آن را درک کردهاند، ولی در ایران این اتفاق نیفتاده است. بسیاری از شاعران و روشنفکران ایرانی هنوز در پی این هستند تا تفکری قدیمی را که تاریخ مصرفش به پایان رسیده احیا کنند، در حالیکه فکرهای دیگری باید تولید شود. چرا در ایران کسی شجاعت حرف زدن از امروز را ندارد، چرا هنوز مهمترین شاعران ایرانی، شاعرانِ مردهاند؟
چیز دیگری که از نظر یک نیهیلیست ارزش دارد «طبیعت» است و طبیعت چیزیست که شما از آن هنر را کشف میکنید و به طور انحصاری وجود دارد، مثل منظرهای زیبا یا هوای خوب که هر دو زندگیزا هستند. زندگی ماهیتی به روز دارد و مدام به سمت فردا حرکت میکند، از این لحاظ یکی از مولفههای اصلی ادبیات نومدرنیستی توجه به این لحظه و اکنون است. اصلن برای همین است که آثار تازهای را که امروزه تولید میشود نومدرن مینامم نه مدرن! پیشتر نیز گفتم که مدرن معنای اکنون و در حال حاضر میدهد نه نو!
مدرن یعنی هر چیزی که امروز نوشته میشود، حتی شاعران کلاسیکی که امروز غزل مینویسند و تکیه بر سنت دارند، مدرن محسوب میشوند. در حالی که کارشان تازه و نوین نیست. میگویم مدرناند چون امروز نوشته شدند، نومدرن نیستند چون تازه و خلاق نیستند، یعنی شعر و داستان نومدرن چیزیست که امروز نوشته شده و تازه است، یعنی مشابه آنچه حافظ و فردوسی نوشتند نیست و این از نظر یک نیهیلیست فعال بسیار حائز اهمیت است. یک نیهیلیست هرگز توجهی به دیروز نمیکند و مدام میخواهد حقیقت امروزی و مدنظر خودش را بسازد.
منبع: مجله فایل شعر 7